هم اکنون عضو شبکه تلگرام رجانیوز شوید
چهارشنبه، 20 فروردين 1404
ساعت 05:04
به روز شده در :

 

 

 

رجانیوز را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

 

يكشنبه 29 فروردين 1395 ساعت 14:18
يكشنبه 29 فروردين 1395 14:04 ساعت
2016-4-17 14:18:21
شناسه خبر : 239334
پیام از طرف مشاور امنیت ملی آمریکا بود:«اولا کاری که شما در انتهای هفته می‌‌خواهید بدان اقدام کنید لو رفته است و خطر شکست وجود دارد. ثانیا اگر تصمیم بگیرید که این کار را عملی کنید، شما دارید این کار را با مسئولیت خودتان به عنوان عراقی‌ها انجام می‌دهید.»
گروه بین‌الملل رجانیوز: در قسمت قبلی این سلسله مطالب (که ترجمه‌ایست از مصاحبه‌ی تفصیلی احمد چلبی درباره پشت پرده‌ی سیاست عراق و آمریکا و ایران در سال‌های اخیر) مطالبی درباره‌ی برخی طرح‌های آمریکایی‌ها روی کاغذ برای سرنگونی صدام از طریق کمک نظامی به مخالفین وی خواندیم و دیدیم که دولت کلینتون در عمل حاضر به درگیری با صدام نشد. ادامه این خاطرات را پی می‌گیریم:
 
* موضع آمریکا درباره‌ی سقوط صدام تغییر کرده بود؟
-اواخر ژانویه‌ی 1995 هیئتی از طرف سیا آمد و در مقر کردستان مستقر شد. در آن موقع ما در کنگره‌ی ملی عراق دسته‌هایی از نیروها را تشکیل داده بودیم و تماس‌هایی برقرار کرده بودیم با افسران عراقی سپاه پنجم که مقرش در موصل بود و واحدهایش در منطقه‌ی اربیل و منطقه‌ی دهوک انتشار داشتند. در نوامبر 1994 سرلشگر ستاد، رفیق السامرائی که رئیس دستگاه اطلاعات نظامی عراق بود [از نظام جدا شد]و به ما پیوست. با او جلسه داشتیم و طرحی را تهیه کردیم که باب بیِر هم در سپتامبر از آن حرف زد و به کردها گفت آمریکا می‌خواهد صدام را سرنگون کند و می‌‌خوهد با احمد چلبی همکاری کند. من هم در سیزدهم سپتامبر 94 در منزل جلال، جلسه‌ای با مسعود و جلال داشتم و طرح را به اطلاعشان رساندم. و طرحی نوشتاری تهیه کردم که در آن بخش‌های سیاسی و رسانه‌ای و نظامی وجود داشت. و نسخه‌ای از آن را برای سید محمد باقر حکیم به تهران فرستادم.
 
[وفیق السامرائی]
 
*این طرح مبتنی بر کودتا بود؟
-نه مبتنی بود بر جنبشی سیاسی.
 
*این همان طرح سه شهر بود؟
-تقریبا، ولی پیشرفت‌یافته‌اش. این طرح مبتنی بود بر اینکه در جنوب هم جنبشی صورت بگیرد. طرح را برای سید حکیم به تهران فرستادم. او هم دکتر عادل عبدالمهدی (معاون فعلی رئیس‌جمهور عراق) را به عنوان نماینده‌اش فرستاد و در سپتامبر، طرح را با حضور او هم بررسی کردیم. وقتی که وفیق السامرائی آمد، بحث از طرح را گسترش کیفی دادیم. او افسران بخش اطلاعات نظامی را می‌شناخت. پیغام‌هایی فرستادند و تماس‌هایی با مجموعه‌ایی که در منطقه‌ی سامراء بودند برقرار کردند.
 
*حمایتی هم از طرف سیا بود؟
-ابدا. در دوازدهم فوریه‌ی 1995 حادثه‌ای رخ داد. در این روز دسته‌ای از «سپاه بدر» [شاخه‌ی نظامی مجلس شیعی اعلای عراق] به یک تیپ ارتش عراق در منطقه‌ی العماره حمله کرده و 320 نفر را اسیر کرده و بعد رهایشان کردند. این عملیات سر و صدای زیادی به راه انداخت. باب بیر آمد. از او درباره‌ی موضع آمریکا پیرامون این عملیات پرسیدم. باب بیر پرسید: «تو چیزی مبنی بر اینکه آمریکا این عملیات را محکوم کرده باشد؛ شنیده ای؟» گفتم: نه. گفت: «این یعنی اینکه ما موافقیم.»
من دنبال فرصتی می‌گشتم که دست به کاری بزنم. چون سه سال از زمان تأسیس کنگره‌ی ملی عراق می‌گذشت و از آن زمان کارهای ما منحصر بود در حرف زدن و تبلیغات و کارهای رسانه‌ای و دست به هیچ حرکت عملی ضد صدام نزده بودیم. می‌‌خواستم دست به کاری بزنم چون مردم داشت حوصله‌شان سر می‌رفت و احزاب سیاسی هم نتیجه‌ای نمی‌دیدند. هر وقت بیر می‌گفت که آمریکا هم همین را می‌خواهد، با او وارد بحث نمی‌شدم. گرچه می‌دانستم که حرفش اغراق‌آمیز است و او توان این را ندارد که به چیزی‌ که می‌گوید وفا کند. ولی در حال با او بحث نمی‌کردم.
 
*منصبش چه بود؟
-نماینده ی سیا در کردستان بود. به همین شکل حرف می‌زد و مسئول مافوقش هم گفته بود که به او اعتماد کن. بیر زیاد پیش من رفت و آمد می‌کرد. تا مرحله‌ای که بالاخره آماده شدیم. کرد‌ها داشتند می‌جنگیدند. بیر از من خواست همراه من به دیدار جلال و مسعود برود تا به آنها بگوید آمریکا این کار [عملیات ضد صدام] را تأیید می‌کند. رفتیم. جلال قبول نکرد درحالیکه جنگ ادامه داشت به اربیل بیاید. در نتیجه ما پیش او رفتیم.
 این در ماه رمضان بود و جلال هم روزه بود. باب بیر گفت: «آمریکا می‌خواهد دست به عملیاتی بزند و نیروهای شما هم باید در آن مشارکت کنند و مسئول امر، احمد چلبی است.» بحث شدید و چالشی شد. به جلال گفتم: «جلال، روزه‌ات را بشکن و بگو برایمان غذا بیاورند.» جلال گفت: «گناهش به گردن تو؟» گفتم: «گناهش به گردن من» جلال گفت غذا بیاورید. غذا خوردیم و توافقنامه را امضا کردیم. [البته این ادعا درباره‌ی جلال طالبان، نیازمند تأیید از سوی خود اوست و ادعای چلبی تنها در مورد خودش امکان تأیید مستقیم دارد.] جلال از طرف اتحادیه‌ی میهنی و من از طرف کنگره ی ملی. طبق این توافقنامه مقرر شد در عملیات نظامی برای سرنگونی صدام، همه‌ی نیروها تحت اختیار کنگره‌ی ملی قرار بگیرند.
باب بیر گفت: «من شاهد این توافقنامه هستم ولی امضا نمی‌کنم.» گفتم: «ما از شما هم نمی‌‌خواهیم امضا کنید. این شأن و مسئله‌ی شما نیست، وظیفه‌ی ماست. ما باید امضا کنیم و شما باید به ما کمک کنید.» البته در عمل کمکی وجود نداشت و من می‌‌دانستم که چیزی در دستش نیست و اگر می‌خواست دست به کاری جدی بزند حتما برخوردش متفاوت می‌شد با این راهی که الان در پیش گرفته بود.
بعد رفتیم پیش مسعود. مسعود مدام از بیر سؤال می‌پرسید و به نظر می‌رسید از دست ما ناراحت است چون وقتی بحث پیش می آمد، بیر به دو طرف بد و بیراه می‌گفت و بهشان دستور می‌داد. مسعود از دستش ناراحت بود. سؤال‌های مشخصی می‌پرسید و بیر با شدت و خشونت جواب می‌داد و در مقابل، مسعود هم با شدت و خشونت جوابش را می‌داد ولی در آخر گفت: من ملتزم خواهم بود. به مسعود گفتم: ما توافقنامه‌ای تهیه می‌کنیم. بعدش مرحوم سامی عبدالرحمن آمد و یک پیش نویس با خط خودش آورد که مشابه همان چیزی بود که با جلال امضا کرده بودیم.
 
*امضای مسعود هم پایش بود؟
-مسعود هنوز امضایش نکرده بود. این در اواخر فوریه‌ی 1995 بود. با سید محمد باقر حکیم در تهران تماس گرفتم و گفتم می‌‌خواهم دو فرستاده‌ی سطح بالا از طرف خودت بفرستی. پرسید چه خبر است. گفتم موضوع خیلی مهمی است و از طریق تلفن نمی‌توانم بگویم. دو فرستاده از طرف او آمدند، یادم می آید که شیخ همام حمودی بودند و شیخ علی المولی. 
با آنها جلسه‌ای گذاشتیم با باب بیر و هیئت همراهش. اولین جلسه‌مان هفت ساعت طول کشید. همام گفت: «ما قانع شدیم و فعالیت خواهیم کرد.» نامه‌ای برای سید حکیم فرستادند مبنی براینکه آنها وقتی که ما تحرکمان را شروع کنیم تحرکشان را شروع خواهند کرد. ایرانی‌ها در این زمان شروع کردند بودند به نامه‌نگاری بین خودشان درباره‌ی اینکه طرحی در حال اجراست و اسم آن را گذاشته بودند «طرح باب». این چیزی است که ما بعدا فهمیدیم.
ایرانی‌ها بین خودشان نامه‌هایشان را بدون رمز می‌فرستادند. آمریکایی‌ها در جریان آن قرار گرفتند و آنتونی لیک مشاور امنیت ملی آمریکا به من گفت: «شما دارید طرحی برای انجام عملیات ضد صدام می‌ریزید؟ چرا به ما نگفته‌اید که ما هم خودمان را از نظر نظامی آماده کنیم؟»
 
[باب بیِر]
 
*نامه‌نگاری‌های ایرانی ها بین کدام طرف‌ها در جریان بود؟
-بین ایران و کردستان و داخل ایران. آنتونی لیک مسئول سیا را که اسمش ریختر بود خواست و توبیخش کرد و گفت: «دارید چه کار می‌کنید؟» او هم جواب داد: «ما دستور داریم.» ریختر گفت: «شما هیچ چیز ندارید. ماجرا را متوقف کنید.»
ما می‌‌خواستیم عملیات را در عصر 4 مارس شروع کنیم. روز قبلش وفیق [السامرائی] را برداشتم و رفتیم پیش کسرت در اربیل و از طریق تلویزیون اعلام کردیم که ما آماده ایم که صدام را نابود کنیم. صدام این چیزها را می‌شنید و آن را جدی نمی‌گرفت. دار و دسته‌اش هم جدی نمی‌گرفتند ولی نمی‌توانست دست به کاری هم بزند. ما وقتی داشتیم این را در تلویزیون و رادیو اعلام می‌کردیم، حرکت ماشین‌ها و ارتش در اربیل آغاز شده بود. ما و دیگر احزاب عراقی، 16 هزار رزمنده جمع کردیم. صدام از طریق جاسوسهای فراوانی که داشت، خبرهای زیادی به دستش می‌رسید ولی قادر نبود دست به کاری بزند.
ساعت 9 صبح و قبل از آنکه حرکت را شروع کنیم باب بیر به خانه من آمد. یک نفر هم همراهش بود. وفیق هم در منزل من بود. بیر وارد شد و پرسیدم: «پیام به دستت رسید؟» گفت:«کدام نامه؟ تو از کجا میدانی که قرار است برای من پیام بیاید؟» گفتم: «منتظرم که پیامی به تو برسد.» او هم جواب داد: «پیام رسید.»
 
*مبنی بر متوقف کردن همه چیز؟
-نگفته بود متوقف کردن همه چیز. این پیام از طرف مشاور امنیت ملی آمریکا بود، خطاب به احمد چلبی و مسعود بارزانی و جلال طالبانی و در آن آمده بود: «اولا کاری که شما در انتهای هفته می‌‌خواهید بدان اقدام کنید لو رفته است و خطر شکست وجود دارد. ثانیا اگر تصمیم بگیرید که این کار را عملی کنید، شما دارید این کار را با مسئولیت خودتان به عنوان عراقی‌ها انجام می‌دهید.»
به بیر گفتم: «ممنون، برو خدا به همراهت.»
گفت: «کجا بروم؟»
گفتم: این موضوع [قیام] دیگر به تو ربطی ندارد.»
گفت: «می‌خواهیم در جریان باشیم.»
گفتم: «این موضوع را دیگر ما به عنوان عراقی‌ها مسئولش هستیم.»
وفیق به من گفت: «چطور با او اینگونه حرف می‌زنی؟» بعد رو کرد به بیر و گفت: «تو برو، ما آنچه رخ می‌دهد را به تو خبر خواهیم داد.»
بیر رفت. من با جلال تماس گرفتم. جلال گفت: «پیام آمریکایی‌ها به تو رسید؟» گفتم: بله پرسید: چه کنیم؟ گفتم: ما عراقی هستیم و آنها گفته‌اند مسئولیت ماجرا به عهده‌ی خودمان است. در عمل آمریکایی‌ها شروع کردند به پخش شایعه درباره‌ی ما. سیا اخباری در روزنامه‌ای آمریکایی پخش کرد مبنی بر اینکه چلبی دست به یک کودتا زده و شکست خورده است. دسته‌ی دیگری که با آمریکایی‌ها همکاری داشتند را ضد ما به کار واداشتند. مثلا آنها سرهنگ عدنان محمد نوری نماینده‌ی جنبش الوفاق در کردستان را داشتند. او شروع کرد به تحرک ضد ما. او را مأمور کارهایی می‌کردند و از سربازان تیربار می‌خریدند.
 
*شما چه کردید؟
-ما به سپاه 38 حمله کردیم و مقر گردان‌های لشگرها را گرفتیم.
 
*این سپاه در کجا بود؟
-بین موصل و اربیل. گردان‌هایی از لشگر 848 و لشگر 847 و لشگر 130. همه‌ی گردان‌ها را گرفتیم و مقر لشکر 847 را هم گرفتیم. بگذار قضیه ای که رخ داد را برایت تعریف کنم. در منطقه‌ی بیرداوود یک ربع تیراندازی صورت می‌گرفت و بعدش تسلیم می‌شدند. پس از تسلیم، ما 780 اسیر داشتیم. بخشی از فرمانده گردان‌ها به ما پناهنده شدند. یکی از فرماندهان لشکرها هم کشته شد. حالا توپ‌هایی 122 میلیمتری و 800 گلوله‌ی توپ و همچنین 4 هزار فشنگ و 130 تیربار سنگین و متوسط و بیش از 150 خمپاره‌ انداز سبک به دست آوردیم. کل سپاه از هم پاشید. اما در این زمان دوباره درگیری بین کردها آغاز شد و عملیات ما متوقف شد.
 ما دوازده روز [در مقرهای تصرف شده] مقاومت کردیم و این باعث نگرانی واقعی برایشان شده بود. آمریکایی‌ها شروع کردند به پخش شایعات و به صدام گفتند توطئه‌ای برای ترورش وجود دارد.
 
*یعنی آمریکایی‌ها به او اینطور اطلاع دادند؟
-بله.
 
*با چه واسطه ای؟
-به واسطه‌ی یک کشور عرب. گفتند طرحی برای ترورت وجود دارد. بعد از جریان عملیات ما باب بیر را به آمریکا فراخواندند و شروع کردند به بازپرسی از او و از او می‌پرسیدند: تو طرحی برای ترور صدام آماده کرده بودی؟
اف بی آی با دستگاه دروغ سنج، از او بازپرسی کرده بود. صدام وقتی فهمید که این عملیات دخلی به آمریکایی‌ها ندارد خیالش راحت شد.
در اواخر ماه مارس 1995 بود که دوباره درگیری‌های مابین کردها آغاز شد و درنتیجه نبرد بین ما و صدام متوقف شد. در همین اثنا روابط ما با سیا و حکومت آمریکا هم متشنج شد. من در کردستان ماندم تا تبعات این موضوع را سر و سامان دهم. 780 افسر عراقی بودند که داشتیم زندگی‌شان را تأمین می‌کردیم. این مسئولیت بزرگی بود. بخش بزرگی از آنها حاضر نشدند [به مناطق تحت تصرف صدام] بازگردند. با صلیب سرخ تماس گرفتیم. در نتیجه تبادلی صورت گرفت و صلیب سرخ برایشان تضمین گرفت و به عراق [یعنی مناطق تحت تصرف صدام] بازگرداندشان.
مدتی بعد، آمریکایی ها دعوت به برگزاری جلسه کردند. بیست و یکم می به لندن رفتم و هیئتی از واشنگتن به آنجا آمد. در هیئت شخصی بود به اسم مارک پاریس و شخص دیگری به اسم بروس ریدل و یک نفر از وزارت خارجه و افسری از سیا و مسئولی از شورای امنیت ملی آمریکا. گفتند می‌خواهیم درباره حرکت‌هایمان در آینده مذاکره کنیم.
آنتونی لیک به کلینتون گفته بود که من [چلبی] می‌خواهم آمریکا را به زور به جنگ بکشانم. به او گفتم: من طبق آنچه به مصلحت عراق و در راستای سرنگونی صدام می دیدم عمل و از نیروهای موجود استفاده کردم و شما هم در جریان بودید. برخی قضایا را برایشان شرح دادم. افسری که از سیا آمده بود می‌ترسید قضیه‌شان لو برود. پاریس که رئیس هیئت بود گفت: ما تصمیم گرفته بودیم ارتباطمان را با تو قطع کنیم، ولی الان باید روابط ادامه پیدا کند.
گفتم: شما در کردستان به ما خیانت کردید و من الان اینجا می مانم و به کردستان برنمی گردم. گفتند: باید برگردی. گفتم: نه، همینجا می‌مانم.
اعضای آن هیئت به آمریکا برگشتند و مدام با من تماس می‌گرفتند. موقعی که من در لندن بودم، مشکلات بین طرف‌های کرد بالا گرفت.
آمریکایی‌ها یک نفر به اسم باب دودج را تعیین کردند که بعدها شد مدیر میز شمال خلیج فارس در وزارت خارجه‌ی آمریکا. اولین مأموریت این مأمور تازه برقراری صلح بین کردها بود. آمریکایی‌ها با من تماس گرفتند و گفتند دودج به زودی به کردستان خواهد رفت و از من خواستند که در کردستان حضور داشته باشم چون می‌‌دانم چطور مذاکرات برگزار شود.
گفتم: من اصلا نخواهم رفت.
گفتند باید ببیندت.
گفتم: پس به لندن بیاید و در اینجا با او دیدار خواهم کرد.
در عمل، دودج به کردستان رفت و سه روز آنجا بود و هیچ چیز نفهمید به همین دلیل برگشت روی این حساب که دو هفته بماند. به لندن آمد و با او دیداری در فرودگاه لندن داشتم. سپس با هم بیرون رفتیم و غذا خوردیم. گفت: «می خواهیم دیداری بین طرف‌های کرد برگزار کنیم، چه پیشنهادی داری؟»
پرسیدم: در آمریکا؟
گفت: نه، در اروپا. ولی در همه‌ی کشورهای اروپایی کردها حضور دارند و می‌ترسیم تظاهرات [علیه برخی طرف‌های شرکت‌کننده] صورت بگیرد.
گفتم: در پرتغال کردها حضور ندارند.
گفت: واقعا فکر خوبی است.
رفت و مدتی بعد تلگرافی فرستاد که پرتغال موافقت نکرده است و دیدار در ایرلند برگزار خواهد شد. به او گفتم هیئتی از طرف کنگره‌ی ملی عراق هم شرکت خواهد کرد. این حرف در ماه آگوست 1995 بود. 
ما هیئتی از طرف کنگره‌ی ملی عراق تشکیل دادیم که در آن مرحوم هانی الفکیکی و توفیق الیاسری و من حضور داشتیم. به شهر کوچکی در ایرلند به اسم دروگیدا رفتیم.
در همین دوره یک افسر بزرگ در دستگاه اطلاعاتی ترکیه ظاهر شد به اسم محمد ایمور. مرد محترمی بود. بعدها مشکلات سیاسی‌ای با او در ترکیه پیدا شد و به آمریکا سفر کرد و فکر می‌کنم الان باز به ترکیه بازگشته باشد. این شخص، نفر دوم دستگاه اطلاعاتی ترکیه بود. او به کردستان آمد و از اوضاع ما اطلاع پیدا کرد و گفت: باید همکاری کنیم. و مرا دعوت کرد. من دائما از راه ایران به کردستان می‌رفتم. از وقتی با این شخص رابطه پیدا کردیم از طریق ترکیه کردستان می‌رفتیم، از ما استقبال و کارهایمان را تسهیل می‌کردند. البته او یک کار مهم دیگر هم برای ما کرد و آن اینکه در سال 1996 گروه ما را از زندان‌های صدام نجات داد.
در هر حال، من با او تماس گرفتم تا او هم در جلسه‌ی بین کردها در ایرلند حضور داشته باشد. ولی او گفت که اگر از او دعوت نشود حضور پیدا نخواهد کرد. گفتم: من دعوتت می‌کنم. وقتی او به آنجا آمد، کسانی که از وزارت خارجه‌ی ترکیه آمده بودند غافلگیر شدند و آمریکایی‌ها مانع ورود او به جلسه شدند. عصبانی شد و گفت: چطور پس مرا برداشته اید و به اینجا آورده اید؟
رفتم پیش مسئول سیا و گفتم: «به کسانی که در شورای امنیت ملی هستند بگو منعشان درباره حضور این افسر ترک را بردارند و گرنه جلسه به هم خواهد خورد و وضع ما در آنجا و ارتباط شما با ترکیه هم متأثر خواهد شد.
گفت: این باعث ترس کرد‌هاست.
گفتم: او عملا مسئول آن منطقه [کردستان] است و اوست که ارتباط با ترکمن‌ها و اوضاع ترکیه با ما را مدیریت می‌کند. تو چه می‌خواهی؟
گفت: باید منتظر باشیم تا از خواب بیدار شوند.
گفتم: این دیگر به من ربطی ندارد.
ساعت ده صبح با آنها تماس گرفت و موافقتشان را جلب کرد و آن افسر ترک در جلسه‌ی عصر حاضر شد و کمکمان کرد.
سندی به زبان انگلیسی را به امضای دو طرف کُرد رساندیم. هوشیار زیباری و فؤاد معصوم و سامی عبدالرحمن بودند. باب دویچ از طرف وزارت خارجه‌ی آمریکا آن را امضا کرد و نماینده‌ی وزارت خارجه ی ترکیه هم امضا کرد. من هم از طرف کنگره‌ی ملی عراق آن را امضا کردم. این سند، امضای 5 طرف را زیر خود داشت. در همان روزی که ما آن را امضا کردیم، یعنی 8 آگوست 1995، حسین کامل [داماد صدام حسین و از سران رژیم او] به اردن گریخت.
 
 
ادامه دارد ...
 
 
[مطالب مندرج در این سلسله مطالب لزوما مورد تأیید رجانیوز و مترجم نیست و تنها به جهت حفظ امانت به صورت کامل نقل شده است. خصوصا مطالب مرتبط با نیروهای ایرانی، نیازمند تأیید از سوی مراجع ذی صلاح است.]

 



 

 

 

 

https://zamzam.ir/#home