هم اکنون عضو شبکه تلگرام رجانیوز شوید
چهارشنبه، 29 اسفند 1403
ساعت 11:27
به روز شده در :

 

 

 

رجانیوز را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

 

دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت 11:14
دوشنبه 26 بهمن 1394 10:54 ساعت
2016-2-15 11:14:47
شناسه خبر : 234614
به نظر من شخص آقامهدی نوروزی مقصر نبود. بنده خدا وسط میدان بود و تهمتی هم به او زدند. خودش که اهل رسانه نبود تا بیاید و این قضیه را روشن کند، ولی چرا رسانه ما بدان نپرداخت؟ چون کلاً در فضای رسانه‌ای ضعیف عمل می‌کنیم. بعد از سال 1388 یکی از برکات فتنه این بود که موضوع رسانه برای جریان حزب‌اللهی مهم شد و تربیت‌های انسانی و جشنواره عمار راه افتاد و همه اینها پس از سال 1388 جدی دنبال شد.
به نظر من شخص آقامهدی نوروزی مقصر نبود. بنده خدا وسط میدان بود و تهمتی هم به او زدند. خودش که اهل رسانه نبود تا بیاید و این قضیه را روشن کند، ولی چرا رسانه ما بدان نپرداخت؟ چون کلاً در فضای رسانه‌ای ضعیف عمل می‌کنیم. بعد از سال 1388 یکی از برکات فتنه این بود که موضوع رسانه برای جریان حزب‌اللهی مهم شد و تربیت‌های انسانی و جشنواره عمار راه افتاد و همه اینها پس از سال 1388 جدی دنبال شد.

گروه فرهنگی - رجانیوز:  توفیق رجانیوز میزبانی از خانواده حاج مهدی نوروزی، فاتح لانه قیطریه در فتنه 88 و شیر سامرا در جنگ با داعش بود. مادر و همسر و فرزند حاج مهدی بهمراه مهدی نقویان سازنده مستند خوب برادران، به بهانه میزگرد بررسی این مستند، یکی دو ساعتی درباره شهیدی صحبت کردند که همه جا را برای پیدا کردن تکلیفش گشته بود تا مبادا آنچه بر گردن دارد، جایی روی زمین مانده باشد، از زمین تهران گرفته یا سیستان و بلوچستان و یا عراق و سامرا. 

همسر حاج مهدی وقتی که از همسر شهیدش میگفت، محال بود که بتواند عشق و محبتش به مهدی را کتمان کند. از کلمه به کلمه صحبتهایش می فهمیدی که مهدی برایش تنها تکیه گاهی بوده که قرار بوده همه زندگیش را با تکیه بر او بسازد. و آنقدر آن تکیه گاه محکم بوده که حتی به او فرصت فکر کردن به بی تکیه گاهی را هم نمی داده است.
 
اینرا در لحظه لحظه گفتگو میتوانستی با همه وجودت درک کنی و همین بود که وقتی بی مناسبت و در میان پاسخ به سوالی دیگر پرسیدیم "این روزها برای شما سخت نیست؟" بی درنگ پاسخ شنیدم که "سختی فقط برای یک لحظه این روزهاست" و آنگاه بود که بغض همگی ترکید ... البته همسر شهید بلافاصله هم گفت که چگونه این دوری را تحمل میکند"با همه این ها وقتی به مجلس اهل بیت می روم و مصیبتشان را میبینم، با خودم میگویم مصیبت ما در مقابل مصیبت این بزرگوارن چیزی نیست. "
 
از عاشورا و قبلش سنت همین بوده که مردانی کشته شوند، زنان جوانی بی تکیه گاه و طفلانی یتیم، تا پرچم حق همچنان بالا بماند و باقی. مهدی نوروزی پرچم حقانیت انقلابی است که فتنه 88 ناجوانمردانه از پشت به او خنجر زد و دشمنش در سامرا و حلب و بیروت و وین از رو برایش شمشیر کشید تا از پا بیافتد، اما نیافتاد به قیمت آنکه محمد هادی جشن تولد یکسالگیش را بر مزار پدر جشن بگیرد.

قبل از شروع مصاحبه، به شوخی می‌گفتیم که باید سوالات را به زبان عربی بپرسیم؛ چون همسر یک عضو حزب‌الله لبنان حتما لبنانی است و فارسی بلد نیست. این شوخی البته پربیراه هم نبود؛ به هر حال قرار بود مادر و همسر شهیدی مهمان ما باشند که سایت‌های ضدانقلاب او را «حسین منیف اشمر»، یکی از اعضای حزب‌الله لبنان معرفی می‌کردند اما دی ماه سال 93 و انتشار تصاویر پیکر مطهر شهید «مهدی نوروزی» مشخص کرد که تمام این جوسازی‌های رسانه‌ای یک دروغ بزرگ درباره یک بسیجی متولد کرمانشاه بوده است.

صمیمیت و خونگرمی خانواده شهید باعث شد تا مدت زمان این مصاحبه طولانی شود اما هیچکدام از ما خسته نشویم. آنچه در ادامه می‌خوانید، تنها بخشی از حس و حال حدود سه ساعت گفتگو با خانواده «شیر سامرا» و «فاتح لانه جاسوسی قیطریه» است؛ بخشی که نمی‌تواند چشم‌های خیس ما و بغض مادر و همسر شهید را به نمایش بگذارد.

جناب نقویان؛ از ایده مستند شروع کنیم. شما بعد از رسانه‌ای شدن قضیه و تبلیغات پیرامون آن، متوجه ماجرا شدید و به دنبال ساخت مستند رفتید یا قبلاً زمینه‌ای داشتید؟

نقویان: بعد از جریانات سال 1388 گوشه ذهن‌ام شایعاتی در باره حضور نیروهای حزب‌الله لبنان در ایران بود. حین ساخت این مستند با آقای طالب‌زاده مصاحبه‌ای کردم و ایشان به نکته درستی اشاره کردند که وقتی شایعه‌ای می‌شود رسانه‌ها مطرح نمی‌کنند واقعیت چیست. آیا اصلاً وجود دارد یا فقط در حد شایعه است؟ حرف‌شان این بود که ما باید جواب بدهیم و چرا جواب نمی‌دهیم؟ در سال 1388 به‌قدری اتفاقات و وقایع زیاد بود که کسی به این قضیه نپرداخت. برای من هم مثل عامه مردم این شبهه وجود داشت، ولی به هر حال شایعه‌ای را بین جوانان می‌پراکنند و تأثیرش را می‌گذارد. این ماجرا گذشت و در این سال‌ها خدا توفیق داد و دو سه کار در باره فتنه ساختم، ولی ذهنیتی راجع به این موضوع نداشتم. تا اینکه سال 1393 در دی‌ماه زمان شهادت آقای مهدی نوروزی با وجودی که ایشان را نمی‌شناختم، یک تیتر تکان‌ام داد که «مهدی نوروزی بچه بسیجی کرمانشاهی که سال 1388 عکس‌های‌اش بیرون آمده بود و لقب دیگری به او داده بودند و مورد هجمه قرار گرفته بود اصلاً لبنانی نبود، بلکه ایرانی و کرمانشاهی است و الان هم در سامرا به شهادت رسیده است.» این تیتر برای‌ام تکان‌دهنده بود که مظلومیت یک انسان چقدر می‌تواند زیاد باشد. با خودم فکر کردم ظاهراً باید جذاب باشد که آدم پیگیری کند که اصل ماجرا چه بوده و اگر واقعاً شایعه درست نبوده چرا تا به حال کسی بدان نپرداخته است؟ چون وقتی شبهه‌ای به شخص یا نظام نسبت داده می‌شود، اگر طرف از خودش دفاع نکند گویی آن شبهه را پذیرفته و صحت‌اش را تأیید کرده است. همین موضوع برای‌‌ام جالب بود که چنانچه خدا توفیق بدهد به آن بپردازم. تا اینکه دوستان پیشنهاد دادند در باره سال 1388 اگر طرحی دارم مطرح کنم. مدت‌ها قبل این طرح را داده بودم...

کجا پیشنهاد دادند؟ جشنواره عمار؟

نقویان: جاهای مختلف از جمله شبکه افق. این طرح را که مطرح می‌کردم متوجه می‌شدم چندان برای کسانی که برای‌شان مطرح می‌کنم جذاب نیست که درباره این شخصیت و شبهه نیروی حزب‌الله بودن‌اش به‌واسطه شهادت شهید نوروزی کار کنیم. در واقع وقتی خبر را خواندم تلنگری شد که حتماً روی این سوژه کار کنم، ولی برای دیگران که مطرح می‌کردم این‌قدر که برای خودم جذاب بود و مشتاق بودم آن را انجام بدهم، جذابیت نداشت و جالب نبود. حتی با وجودی که این ایده را مطرح کردم درباره سال 1388 طرح‌های دیگری را به من سفارش می‌دادند که بسازم. قدری دلسرد شدم که نکند فقط برای خودم جذاب است. به هر حال خدا توفیق داد و دوستان اعتماد کردند که در نهایت ساخته شود.

بالاخره کجا پذیرفته شد؟

نقویان: جشنواره عمار به صورت مستقیم پیشنهاد داد و طرح پذیرفته شد. بعد هم با مشارکت اداره کل رسانه‌ای بسیج، آقای آذرپندار ساخته شد. کلاً سه نفر در ساخت این مستند خیلی تأثیرگذار بودند: آقای جلیلی، آقای بامروت‌نژاد و آقای آذرپندار که هر یک در مقاطع مختلف و فراز و نشیب‌های فیلم حامی‌ و موجب دلگرمی‌ام بودند تا این فیلم ساخته شود. تابستان تحقیقات‌اش را انجام داده و به چیزهایی رسیده بودم، ولی به‌طور جدی در پاییز کلید خورد و چندان فرصتی نبود که به ایام 9 دی و سالگرد آقا مهدی برسد، ولی با حمایت این بزرگواران و جهت‌هایی که می‌دادند الحمدلله این مستند ساخته شد.

حاج‌خانم! در برنامه «عبور از غبار» که تلویزیون پخش کرد، جمله‌ای گفتید که «من دعا می‌کردم برو و دشمنان اسلام را بکش و نهایتا در خون خودت غلت بزن.» یک مادر به چه جایگاهی می‌رسد که این حرف را می‌زند؟ آقا مهدی در جاهای مختلفی مثل سیستان و بلوچستان و در فتنه و چه پس از آن کار عملیاتی می‌کرد. به عنوان یک مادر نگران نبودید و اذیت نمی‌شدید؟ چگونه توانستید با این قضیه کنار بیایید؟

مادر شهید: مهدی بچه بسیار شجاع و از چهار پنج سالگی به فکر شهادت بود. چنین بچه‌ای بود. می‌دیدم راه‌اش همین است و شهادت را دوست دارد. در هر شرایطی هم به من می‌گفت: «مادر! فقط یک چیز می‌خواهم، شهادت. از شما می‌خواهم برای‌ام شهادت را از خدا بخواهید.» از اول تا آخرش که به شهادت ایشان ختم شد دعای همیشگی‌ام برای ایشان طبق خواسته خودش شهادت‌شان بود. مثلاً وقتی می‌گفتم مهدی‌جان! شما باید یک ماشین داشته باشید و خانه‌ای تهیه کنید و کلاً حرف دنیا را که می‌زدم متوجه می‌شدم به‌کلی آن طرف است و واقعاً حواس‌اش به این طرف نبود. یعنی مرد خدا و تمام حالات‌اش خدایی بود. این بچه از پنج شش سالگی در تکبیر مسجد و اذان مسجد بود و خودش را هر جور می‌شد به مسجد می‌رساند. بعد از آن در هفت هشت سالگی با کلی مکافات و سختی وارد بسیج شد. می‌گفتند کوچک است و سن‌اش به حضور در بسیج نمی‌خورد. علی‌رغم همه این ممانعت‌ها آن‌قدر تلاش کرد تا بالاخره عضو بسیج شد.

در تلویزیون اشاره کردید با وجود اینکه سن‌اش کم بود، در عملیات مرصاد حضور داشت.

مادر شهید: نه، در عملیات نبود؛ بعد از اتمام عملیات مرصاد بود. پدرشان که خواستند بروند، گفتم آنجا الان خیلی خطرناک است و مریضی هست، چون منافقین لعنتی در آنجا کشته شده بودند و آنجا پر از جنازه بود. ایشان بسیار اصرار کرد و بالاخره لباس سپاهی را که خودم برای‌اش دوخته بودم تن‌اش کرد و سرش را هم بست که عکس‌اش روی تانک هست و رفت.

چند ساله بود؟

مادر شهید: شش سال‌اش تمام شده بود که همراه پدر به آنجا رفتند. کارهای زیادی انجام می‌داد. بچه‌ای کاملاً شجاع، با ولایت، مخلص و اصلاً استثنایی بود.

پس شما با کارها و خواسته‌های‌اش کنار آمده بودید.

مادر شهید: حقیقت‌اش از دوازده سیزده سالگی می‌گفتم هر آن است که مهدی شهید شود. در هفده سالگی اگر ده دقیقه دیر می‌کرد به‌قدری آماده شهادت بود، با خودم می‌گفتم حتماً شهید شده است. هر جایی که خطر بود خودش را می‌رساند. این‌جور نبود که از چیزی بترسد. در کنار شجاعت‌اش سخاوت داشت، بسیار با مروت، دل‌رحم و مهربان بود و جایِ جای‌اش از کفار، منافقین و دشمنان حضرت زهرا(س) بسیار عصبانی می‌شد.

پس شما انتظار می‌کشیدید که بالاخره روزی...

مادر شهید: شهید می‌شود. شدیداً چنین انتظاری را داشتم، چون مشخص بود آخرش به شهادت خواهد رسید.

خانم عظیمی؛ در همان برنامه تلویزیونی اشاره کردید شهید نوروزی در جلسه اول خواستگاری می‌گفت کارها و برنامه‌ام این است و می‌خواهم این مسیر را بروم. معمول و عرف این است که دختران هنگام خواستگاری به شرایط طرف و آینده زندگی‌شان نگاه و برای آینده زندگی مشترک‌شان برنامه‌ریزی می‌کنند. با این اوصاف برای شما سخت نبود طرف جلسه اول خواستگاری رک و راست بگوید ممکن است شش ماه یا یک سال دیگر شهید شوم و نباشم. چگونه با این قضیه کنار آمدید؟

همسر شهید: زمینه‌های‌اش ریشه در کودکی ما دارد. هر کسی یک‌جوری بزرگ شده است. مادرم ما را با ارزش‌های شهدا بزرگ کرد و به‌جای رمان کتاب‌هایی مثل روایت فتح و امثال اینها را برای‌مان می‌خرید. نمایشگاه کتاب هم که هر سال در اردیبهشت‌ماه می‌رفتیم از این‌جور کتاب‌ها تهیه می‌کردیم و می‌خواندیم. با دوستان‌مان هم که صحبت می‌کردیم آرزوی‌مان این بود که زمان جنگ می‌بودیم و طرف مقابل‌مان یکی از همین شهدا می‌شد.

به هر حال هر خانم جوانی که به خانه بخت می‌رود یک‌سری آرزوها و امیالی دارد و با ذوق و شوقی برای زندگی‌اش برنامه‌ریزی می‌کند، اما زندگی سرانجامی دارد. آقامهدی نمی‌گفتند من همین الان می‌خواهم شهید شوم، بلکه حرف‌شان این بود که سرانجام کار من شهادت است. چه بهتر که زندگی‌ای که با عشق و عاطفه است با مرگ طبیعی خاتمه نیابد و شهادت آخرش باشد. خداوند برای ما این‌گونه مقدر کرد که دیر به هم برسیم و زود هم از جدا شویم.

اصلاً شک نداشتید؟ پدر و مادر و اطرافیان نگفتند یک‌ مقدار بیشتر فکر کن؟

همسر شهید: اگر کسی هم می‌آمد یک هفته طول می‌کشید تا خانواده تحقیق و تفحص کنند، اما این قضیه خیلی فورس‌ماژور شد و عجیب بود. حتی آقامهدی اجازه نداد خانواده‌ام تحقیق کنند. ایشان جاهای مختلفی برای خواستگاری رفته که قبول نکرده بودند. خودشان گفتند این اولین جلسه خواستگاری است که دارم همه چیز را مطرح می‌کنم، چون حس می‌کنم کسی را که می‌خواستم پیدا کرده‌ام. در همان جلسه خواستگاری مطرح کردند و حتی گفتند هر جا که می‌روم استخاره ‌می‌گیرم، اما اینجا به خدا توکل می‌کنم و به حضرت زهرا(س) توسل می‌جویم و دقیقاً خاطرم هست این را گفتند که استخاره هم نمی‌کنم. پس از جلسه خواستگاری که از منزل ما رفتند، چند دقیقه بعد خواهر ایشان تماس گرفتند که برادرم می‌گویند هر چه زودتر مراسم بله‌برون و نامزدی را برگزار کنیم.

در همان یک جلسه؟             

همسر شهید: خانواده من گفتند فعلاً می‌خواهیم آشنا شویم، ولی آنها گفتند شب به منزل‌تان می‌آییم. یعنی پس از چند ساعت و بعد از نماز مغرب و عشا مجدداً آنها به خانه ما من‌باب آشنایی با پدرم آمدند. فردا شب جلسه نامزدی‌مان بود. یعنی این‌قدر سریع در عرض چهار پنج روز آشنایی، خواستگاری و مراسم‌هایی که در عرف و مرسوم هست انجام شد.

حاج خانم؛ شما در سال 1388 به عنوان یک مادر چگونه با این قضیه کنار آمدید که آقامهدی در عرصه و وسط میدان و در آن قضایا عکس‌های‌اش در اینترنت و شبکه‌های ماهواره‌ای پخش و ایشان کاملاً رسانه‌ای شد. نمی‌ترسیدید آسیب ببینند؟

مادر شهید: ترس که داشتیم، نمی‌شود گفت ترسی نداشتیم، ولی ایشان ترسی نداشت و از همان طفولیت‌اش به‌شدت شجاع و ولایت‌مدار بود، مخصوصاً این اواخر اسم امام(ره) یا آقا می‌آمد حال عجیبی پیدا می‌کرد و خالصانه می‌گفت دار و ندارم فدای رهبر. طوری نبود که بترسد. اصلاً مهدی نترس و واقعاً شجاع بود. دوستان می‌آمدند و می‌گفتند تصویرش را در ماهواره، اینترنت یا... دیدیم. من هم انکار می‌کردم و می‌گفتم مهدی نبوده است. البته می‌فهمیدند و می‌گفتند شما خودت را به ندانستن می‌زنید و می‌خواهید قضیه را آشکار نکنید. واقعیت هم این بود که می‌خواستیم بپوشانیم، ولی ایشان نترس بود. در زاهدان هم هست که صورت‌اش را نپوشانده است و آنجا هم زنگ زدند. ایشان می‌گفت هر چه خدا بخواهد همان می‌شود. خیلی اهل یقین بود. نمی‌دانم چگونه بگویم چقدر یقین و توکل‌اش بالا بود. فقط می‌توانم بگویم اصلاً چنین چیزی را ندیده بودم.

دیدار حضوری با مقام معظم رهبری داشتند؟

مادر شهید: خیلی زیاد! بارها با ایشان دیدار کرده‌‌اند. هشت نه ساله که بود توسط عموی‌شان در مشهد همراه پدرش ـ که جانباز بودند ـ خدمت آقا رسیدند.

خانم عظیمی؛ شما به ایشان چیزی نمی‌گفتید؟

همسر شهید: من که آن موقع با ایشان ازدواج نکرده بودم، اما کلاً آقامهدی همه جا این‌جوری بودند و دوست نداشتند پشت نقاب یا پرده‌ای باشند. همیشه کاملاً واضح و آشکارا عمل می‌کردند. حتی در عملیات‌های اخیر در خدمت‌شان در قوه قضائیه که مأموریت‌های بزرگی داشتند و وظیفه سنگینی به دوش‌شان بود، کاملاً با هویت خودشان جلو می‌رفتند که مشکلی برای نظام پیش نیاید.

به ایشان نمی‌گفتید آن موقع مجرد و تنها بودید و الان زن و بچه داری. کاری را که می‌خواهی انجام بده ما هم حمایت می‌کنیم، ولی لازم نیست این‌قدر آشکار باشد.

همسر شهید: شاهد این برنامه‌ها مسئول اداره آقامهدی  بود و به ایشان تأکید کرده بود شما صاحب فرزند شده‌اید و حداقل ساعت 9 شب از اداره به منزل برو. چندین بار در حضور حاج‌آقا آقامهدی با من تماس گرفتند که به ایشان می‌گفتم آقامهدی بمان به شرط اینکه ما را هم در ثواب‌اش شریک کنی.

یعنی این‌قدر در اداره می‌ماند که 9 شب زود محسوب می‌شد؟!

همسر شهید: بله، شب‌هایی که نه، ده و حتی یازده می‌آمد خوشحال می‌شدیم. سفره‌های شام ما اغلب سه چهار صبح پهن می‌شد که بوی سحری می‌گرفت تا شام!

جاهایی که می‌رفتیم به آقامهدی می‌گفتند چهره شما خیلی برای ما آشناست، مخصوصاً فروشنده‌هایی که بیشتر درگیر رسانه‌های غربی بودند. در یکی از مأموریت‌ها در دوران انتخاباتی که منجر به انتخاب آقای روحانی شد، موبایل آقامهدی را دزدیدند. به یک موبایل‌فروشی رفتند تا موبایلی تهیه کنند که دوربین مدار بسته آنجا فیلم ایشان را گرفت. آنها فهمیده بودند که این همان شخص است در رسانه‌ها منتشر کرده بودند در حال موبایل خریدن در یکی از موبایل‌فروشی‌های تهران است. حتی برای خرید عروسی‌مان هم هر جا می‌رفتیم به ایشان می‌گفتند چهره شما خیلی آشناست. با توجه به اینکه لهجه داشت می‌پرسیدند شما کجایی هستید؟ و آقامهدی شهر دیگری را اسم می‌برد، چون نمی‌خواست هویت‌اش مشخص شود، اما در مأموریت‌ها با هویت خودش حضور می‌یافت. حتی گفته بودند عمداً با لهجه کرمانشاهی صحبت می‌کنم و در همان ساختمان قیطریه لهجه کرمانشاهی ایشان را به لهجه عربی ربط داده و گفته بودند او عرب‌زبان است که این لهجه را دارد.

اطرافیان شما چطور؟ دوستان، خانواده، پدر و مادر نمی‌گفتند این‌قدر آشکارا ظاهر نشوند؟

همسر شهید: در فروشگاهی خرید می‌کردیم شوهرخواهرم با آقامهدی تماس گرفتند و گفتند در خانه عموی‌ام بودم ـ عموی‌شان به قول خودشان از این امروزی‌ها هستند! ـ داشتند تلویزیون نگاه می‌کردند و BBC را گرفتند و آقامهدی! دیدم شما را دارند نشان می‌دهند. هنوز دست بردار نیستند. بیرون که می‌روی، تو را خدا مراقب باش، چون ایام 9 دی بود و داشتند دو باره ایشان را نشان می‌دادند و تأکید می‌کردند که حکومت برای سرکوب آشوبگران از نیروهای لبنانی استفاده کرده است. همان خبر را با موبایل ضبط کردند و در مدت زمان کوتاهی به آقامهدی نشان دادند که مراقب باش. آقامهدی علی‌رغم اینکه حرف طرف را تصدیق می‌کرد، باز کار خودش را انجام می‌داد.

آقای نقویان؛ در تحقیقات‌تان آیا به پاسخ این سئوال رسیدید که چرا در همان فتنه 88 کسی نیامد آن شایعه را تکذیب کند؟ از سال 1388 تا سال 1393 که ایشان شهید شد، هر سال چه به مناسبت انتخابات و چه 9 دی رسانه‌های ضد انقلاب بازخوانی می‌کردند که این قضیه وجود داشته، در حالی که واقع امر چنین نبوده است. در این پنج شش سال یک نفر این شایعه را تکذیب نکرد که این بنده خدا ایرانی بوده است. نمی‌خواستند ایشان شناخته نشود و تأمین امنیت برای ایشان شود یا قصور در این قضیه دخیل بود؟

نقویان: به نظر من شخص آقامهدی نوروزی مقصر نبود. بنده خدا وسط میدان بود و تهمتی هم به او زدند. خودش که اهل رسانه نبود تا بیاید و این قضیه را روشن کند، ولی چرا رسانه ما بدان نپرداخت؟ چون کلاً در فضای رسانه‌ای ضعیف عمل می‌کنیم. بعد از سال 1388 یکی از برکات فتنه این بود که موضوع رسانه برای جریان حزب‌اللهی مهم شد و تربیت‌های انسانی و جشنواره عمار راه افتاد و همه اینها پس از سال 1388 جدی دنبال شد.

شما چطور خانم عظیمی؟

همسر شهید: تنها مجله‌ای که این شایعه را تکذیب کرد، یک مجله دانشجویی به اسم «انعکاس» بود. این هم نشان از غربت بچه حزب‌اللهی‌هاست، چون منِ نوعی که نمی‌توانم بیایم و از خودم دفاع کنم.

آقای نقویان؛ همان موقع که کشته‌سازی‌ها راه افتاده بود و صدا و سیما یکی‌یکی صحت آن وقایع را پیگیری می‌کرد. در باره این قضیه که این‌قدر روی آن مانور دادند در تحقیقات‌تان به این نرسیدید که آیا اصلاً دنبال‌اش رفتند؟ شاید واقعاً این قضیه را باور کرده بودند.

نقویان: فیلم با این استدلال و منطق آغاز می‌شود که چون کسی بدان نپرداخته است نمی‌دانیم کیست، فیلم‌مان در جستجوی این است که این شخص کیست، چون اگر می‌خواستم به این قضیه بپردازم سر فیلم‌ام چیز دیگر و گم می‌شد، ولی چون خودی هستیم و داریم حرف‌های خودمانی می‌زنیم می‌گویم که ما در حوزه رسانه استراتژیک عمل نمی‌کنیم و اتاق فکر نداریم. به ضرس قاطع می‌گویم بیش از ده بیست سوژه ناب مشابه این قضیه هست که هنوز بدان‌ها نپرداخته‌ایم و می‌شود از آنها مستند ساخت.

با فیلمسازی صحبت می‌کردم ـ اسم‌اش را نمی‌آورم، چون شاید راضی نباشد ـ خودش در مصاحبه‌های‌اش اذعان دارد که به میرحسین موسوی رأی داده‌ام و الان هم حرف برای گفتن دارد. می‌گفت فیلم‌ات را دیدم و به خاطر منطقی که پشت‌اش بود پذیرفتم و اشکالی ندارد، اینجا سوتی ما و اشتباه بود و نباید این تهمت‌ها زده می‌شد. نقدهایی هم به جریان مقابل داشت، ولی سر این قضیه پذیرفته بود که اشتباه شده است. می‌خواهم بگویم به این شبهات با کارهای درست بپردازیم. هنوز هم به این اتفاق پرداخته نشده است.

در همین قضایا اگر به سراغ یک‌سری از مسئولین ستاد و افرادی می‌رفتید که در آن جریان بودند و الان در دسترس هستند و این شبهه را با آنها در میان می‌گذاشتید، چه بسا نتیجه می‌گرفتید. یا آن مستندی که از BBC گذاشتید، فردی که گزارش را تهیه کرده در شبکه‌های اجتماعی فعال است. نرفتید بگویید قضیه این‌طوری است و بیایید با ما صحبت کنید می‌خواهیم یک مستند روشنگرانه در این باره بسازیم؟

نقویان: بعد از این قضایا قطعاً به اشتباه‌شان پی برده‌اند. نمی‌خواستیم فیلم را شخصی کنیم. منبع این شایعه فردی به نام امیرفرشاد ابراهیمی بود که الان هم در رسانه‌های آن طرفی جزو کارشناسان است. در فیلم هم اشاره‌ای به آن کردیم، ولی بنا به دلایل خاصی که وجود داشت بدان نپرداختیم. ایشان بعد از اینکه متوجه شد اشتباه کرده، دروغ گفته است یا هر چیز دیگری، پس از شهادت آقامهدی پوستری درست کرد و در وبلاگ خودش ـ که اولین بار این شایعه از آنجا منتشر شد ـ قرار داد: «الشهید المهدی النوروزی» با این عنوان که این شخص ایرانی بوده است، ولی سال‌ها در لبنان زندگی می‌کرد و خانم‌اش لبنانی است! و در آنجا او را به نام اَشمر می‌شناسند. هنوز هم برای خودش مفرّی گذاشته است. بخش دوم‌اش که مثل BBC عمل می‌کند این است که به شبهات‌اش جواب نمی‌دهد، والا خبرنگار BBC WORLD در 11 سپتامبر می‌گوید ساختمان شماره 14 پنتاگون خورده و زمین افتاده است، در صورتی که این ساختمان یک ربع بعد پایین می‌آید. نباید این فرد به دادگاه کشانده شود که چرا چنین خبری را منتشر کرده‌ای؟ از چه چیزی اطلاع داشتی؟ ولی کسی پی‌اش را نمی‌گیرد و اینها هم دم به تله نمی‌دهند. سر این قضیه معاملات و معادلات بین‌المللی مسئله کوچکی است و کسی نمی‌آید یقه BBC را بگیرد.

دنبال این نبودید که بحث سیاسی شود؟ آیا این ادعا را کردید؟

نقویان: همان‌طور که گفتم start این قضیه در ذهن‌ام از آنجا شکل گرفت که می‌خواستم مظلومیت آقامهدی در این فیلم در بیاید و همین الان هم فیلم 55 دقیقه شده است، یعنی اگر می‌خواستیم به شاخه‌های دیگر بپردازیم زمان بیش از این می‌شد. یکی از حسرت‌های‌ام این است که مصاحبه‌های خوبی از همسر و مادرشان گرفتیم و نتوانستم از آنها استفاده کنم. جنبه‌های قهرمان‌پروری آقامهدی هنوز به‌خوبی نشان داده نشده است. در مورد ایشان کار شده است، ولی کارهای مشابه را ندیده‌ام، اما خیلی خوب است به آقامهدی از زوایای مختلف پرداخته شود.

انتقادی که به این مستند می‌شود این است که بخش لبنان‌اش زیاد است. یعنی می‌توانست از آن بخش کاسته و به شهید نوروزی پرداخته شود.

نقویان: امکان دارد این‌طوری باشد. باید قدری از فیلم فاصله بگیرم. به‌قدری پشت سر هم بوده است که... سه سکانس جدی داشتم: لبنان، فتنه و شهید نوروزی. می‌خواستم بین اینها balanceای باشد، یعنی سه تا یک ربع و پنج دقیقه آخر جمع‌بندی کنم، ولی همین الان بخش‌های لبنان و فتنه هر کدام 20 ـ 25 دقیقه هستند و 35 ـ 40 دقیقه راجع به آقامهدی است. شاید اگر این را رعایت نمی‌کردم به نظر خودم یک‌مقدار به روایت آسیب می‌خورد. می‌خواستم به‌جای اینکه زود به نتیجه برسانم که این شهید نوروزی است و اشتباه شده است آن تعلیق باشد و مخاطب را با فیلم همراه کنم و اسم فیلم هم برآمده از این است که برادران ما دارند در لبنان می‌جنگند.

خانم عظیمی نظر شما درباره مستند چیست؟

همسر شهید: وقتی دوستان داشتند مستند را از تلویزیون می‌دیدند تماس گرفتند که اینکه اصلاً مربوط به آقامهدی نمی‌شود، اما زمانی که برای برادران اشمر گذاشته باعث شد حقایق روشن‌تر شوند. به برکت خون آقامهدی این برادران شهید هم معرفی شدند، چون آقامهدی خودش حق‌طلب بود، خون‌اش باعث شد یک‌سری از حقانیت‌های دیگر روشن شود.

سکانس‌های لبنان را خودتان گرفتید یا داشتید آقای نقویان؟

نقویان: یک سفر هفت هشت روزه به لبنان رفتیم. بله، خودمان رفتیم، چون فیلم مرتبط با این موضوع وجود نداشت. ناگفته‌هایی که در فیلم استفاده نکردیم خوب است در رسانه‌ها مطرح شود. ابوحسام اشمر می‌گفت همان سال 1388 از دفتر سید حسن نصرالله به من زنگ زدند که حسین‌تان کجاست؟ گفتم: «لبنان است.» گفت: «نه، حسین ایران است. از او خبر داری؟» گفتم: «حسین لبنان است و پنج دقیقه دیگر به خانه می‌آید.» آنها اصرار می‌کردند که تو خبر نداری و حسین رفته است. می‌گفت وقتی حسین برگشت یک عکس سلفی کنار تابلوهای دو شهید گرفتم و برای کسی که به من زنگ زده بود فرستادم و طرف مطمئن شد حسین در لبنان است. از بیت با دفتر سید حسن نصرالله تماس گرفته‌اند که ببینید حسین اشمر کجاست و آنها هم سراغ‌اش را از برادرش ابوحسام گرفتند. یعنی چنین پیگیری‌هایی صورت گرفت و حتی به دفتر بیت هم رسیده بود که چنین شایعه‌ای پخش شده است، چون آن موقع شایعه جدی‌ای بود، ولی در رسانه ما کار نشده بود. BBC خیلی کم دم به تله می‌دهد، ولی سر این قضیه کاملاً تحلیل‌اش این است که نیروهای حزب‌الله حضور دارند و عکس‌های شهید نوروزی را نشان و نسبت می‌دهد اینها اشمر هستند.

در سال 1388 که می‌گفتند ایشان لبنانی است و از لبنان آمده است، به خود آقامهدی مراجعه نکردند که بیا شفاف‌سازی کن و توضیح بده که اصل قضیه این چیزی نیست که شایعه شده است. یا شما توصیه نکردید جایی برود و صحبت کند؟

نقویان: دوست نداشت زیاد این طرف و آن طرف توضیح بدهد.  

مادر شهید: به خاطر نظام زیاد نمی‌خواست این کار را افشا کند. تا جایی که می‌توانست کلاً مخفی نگه می‌داشت و افشا نمی‌کرد، اما برای ما همه چیز را تعریف می‌کرد که چه اتفاقی افتاد و چه مشکلاتی وجود داشت. می‌گفت در آن روز عاشورا خداوند این سعادت را به من داد که به مظلومیت حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) برسم. آن روز واقعاً عاشورا بود و جریان عاشورا باز هم تداعی شد.

نقویان: در همه لحظات فتنه حضور داشت. در 16 آذر اینها جریان جمکران را رفتند. همین‌طور روز عاشورا و جاهای بسیار دیگری بود که در فیلم به آنها اشاره نشد، چون موضوعیت ما همان قیطریه و عکس‌های آن موقع بود.

مادر شهید: کردستان و خیلی جاهای دیگر هم بودند. آن‌وقت‌ها شعار می‌دادیم که «اسلام اگر بیند خطر/ جان را فدای‌اش می‌کنیم». مهدی مصداق این شعار بود. هر جا که اسلام در خطر بود مهدی خودش را به آنجا می‌رساند.

به این قضیه خواهیم پرداخت. در ایام فتنه و روزهای خاصی از آن خاطره‌ای دارید؟ روزهایی از فتنه مثل همان روز عاشورایی که به حضرت سیدالشهدا(ع) یا روز 16 آذر که به حضرت امام(ره) اهانت شد، خاص‌اند. در چند مقطع تقابل آنها با دین علنی شد.

همسر شهید: فیلم‌های‌شان را به خانه می‌آوردند و برای‌مان می‌گذاشتند و روشنگری می‌کردند. حتی یک وقتی که از پل کالج رد می‌شدیم می‌گفتند سخت‌ترین لحظه برای‌ام پل کالج بود که از دو طرف محاصره شده بودیم و خودشان و دوست‌شان بودند. می‌گفتند فقط دست خدا بود که از آنجا نجات پیدا کردیم.

مادر شهید: البته زخمی نشدند، اما ریه‌های‌اش طی این جریانات آسیب دید.

به خاطر گاز اشک‌آور؟

همسر شهید: بله.

مادر شهید: به خانم‌اش گفته بود اگر یک وقت زخمی شدم و آمدم آماده باش و هول نکنی. ریه‌های‌اش خیلی ناجور بود و کل دکترهای تهران را برای مداوای آن زیر پا گذاشته بود.

نقویان: از اولین سئوال‌های‌ام از خانواده همین بود که چرا شهید چهار پنج سال سکوت کرد و چیزی نگفت؟ آنچه که از این تحقیقات متوجه شدم این بود که شهید نوروزی اصلاً به این فکر این مسائل نبود.     

همسر شهید: اصلاً اهل‌اش نبود.

مهدی نقویان: از یک خط مقدم می‌رفت سراغ خط مقدم بعدی. این‌طور نبود که متوقف شود و خودش را معطل این مسائل کند و به این چیزها فکر کند، بلافاصله می‌رفت و در جای دیگری کارش را انجام می‌داد.

همسر شهید: آقامهدی اصلاً چنین روحیه‌ای نداشت. چون خودم قبلاً در زمینه رسانه فعالیت می‌کردم پیگیر اخبار بودم، اما ایشان دوست داشتند آشوب و جنجال درست کنند و بعد خودشان را از آن صحنه کنار بکشند. در جریان 1388 همین‌طور بود و می‌گفت وقتی به ساختمان قیطریه رفتیم، هیچ مسئولی از ما حمایت نکرد، با هر زحمتی بود توانستیم از آنجا بیرون بیاییم. چگونه بیرون آمدن‌اش هم ماجرایی داشت، چون ماشین‌شان را گرفته بودند و اگر طرف ماشین می‌رفتند فتنه‌گران به آنها حمله می‌کردند. می‌گفت از فردای‌ آن روز حتی از طرف حفاظت نیروی انتظامی مکرر با من تماس گرفته می‌شد که این چه جنجال و آشوبی است که درست کردید؟ تمام تلاش‌شان این بود که هر مأموریتی که به ایشان محول می‌شود به نحو احسن انجام دهند، حالا هر منتقدی هر چه می‌خواست بگوید برای‌شان مهم نبود. خط قرمز ایشان فقط آقا بود.

مگر با حکم نرفته بودند؟

همسر شهید: بله. در بحث فتنه وقتی مطمئن شدند اینها دارند به ساحت مقام معظم رهبری نزدیک می‌شوند و حضرت آقا هم می‌فرمایند مواضع‌تان را روشن کنید، دنبال موضع‌گیری خودشان بودند، دنبال این نبودند که فلان مسئول بخواهد صندلی‌اش را حفظ یا مسئولی محافظه‌کاری کند. ایشان وظیفه و تکلیف خودشان را انجام می‌دادند. در ایام انتخابات ایشان متوجه می‌شوند در ساختمان قیطریه دارد یک‌سری برنامه‌هایی پیاده می‌شود. در مهمانی‌های بزرگی که می‌رفتیم افراد زیادی را می‌دیدیم و آقامهدی می‌گفتند فلانی را در ساختمان قیطریه دیدم. این ساختمان خط قرمز آقامهدی شده بود و از هر کسی که در آنجا بود فاصله می‌گرفت و می‌گفت در ساختمان قیطریه عوامل فتنه را دیدم. در آنجا سعی می‌کنند روی سرشان بریزند و اینها را زندانی کنند و اسلحه آقامهدی را از ایشان بگیرند که فیلم‌های‌اش هست و خیلی هم واضح است. افرادی که در آنجا حضور داشتند به لطف خدا در این فیلم افتاده‌اند و تصاویرشان کاملاً مشخص است. به هر حال اینها باعث می‌شوند جلوی فعالیت‌های رسانه‌های غربی را بگیرند. آقامهدی می‌گفتند کاسه و کوزه‌شان را به هم ریختیم و آمدیم. کارشان این بود که مانع کارهای منفی یا جریان‌های انحرافی شوند. با توجه به مخالفت‌ها و موانع موجود مأموریت‌شان را به نحو احسن انجام می‌دهند و راه گریزی پیدا می‌کنند و می‌گریزند. آقامهدی می‌گفت حتی می‌خواستند ما را از پنجره بیرون بیندازند که در فیلم هم هست.

چند نفر بودند؟

همسر شهید: سه نفر که با یک فیلمبردار چهار نفر می‌شوند. نهایتاً این چهار نفر به دو نفر رسیدند. فیلمبردارشان هم در ماجرای 16 آذر زخمی می‌شود.

در مقطع بعد از ستاد، در برهه‌هایی مثل 16 آذر و خصوصاً روز عاشورا برای‌تان چه مطالبی را تعریف کردند؟ روز عاشورا در تهران بودند؟

همسر شهید: بله. شب قبل‌اش کرمانشاه بودند. خودشان می‌گفتند دلشوره گرفته بودم که امسال عاشورا متفاوت خواهد بود. بعد جریان را از رسانه‌های بیگانه رصد می‌کنند و متوجه می‌شوند اینها دارند برای فردا تبلیغ می‌کنند. خودشان را با یک موتور از کرمانشاه دو ساعت و نیمه به تهران می‌رسانند.

همان شب؟

همسر شهید: بله. در این جریانات جان‌شان را به خطر می‌انداختند که مبادا به نظام خدشه‌ای وارد شود. وقتی این‌جوری می‌آمد به او می‌گفتم آنتن هوایی زده و آمده‌ای! وقتی عجله داشت این‌طوری می‌آمد، چون پدرش جانباز بود، می‌آمدند سر می‌زدند، رسیدگی می‌کردند و سریع برمی‌گشتند تا به قول خودش به نظام برسد.

به ماجرای سوریه و عراق رفتن‌شان هم اشاره‌ کنید. شهید مهدی نوروزی از این نظر برای‌مان مهم است که هم در ماجراهای داخلی شاخص بوده است و هم در قضایای خارجی. ایشان هر جا که مرتبط با انقلاب اسلامی چه در داخل و چه در خارج حضور فعال و چشمگیری داشت. می‌خواهیم بحث را به سمت شعاری که فرمودید «اسلام اگر بیند خطر/ جان را فدای‌اش می‌کنیم» و دفاع از مرزهای انقلاب اسلامی در خارج از کشور و فعالیت‌های ایشان در این زمینه ببریم. چه شد که پای‌شان به جنگ با داعش باز شد؟

مادر شهید: می‌گفتند در حالی که مسلمانان در کل جهان این‌جوری در اذیت‌ و زیر سلطه هستند و آزار می‌بینند و به آنها این همه ظلم می‌شود و در سختی‌اند، چگونه در تهران پشت میز در راحتی و آسایش بنشینم. اینجا هم اجازه نمی‌دادند و ایشان با کلی سختی و مشکلات رفتند. وقتی هم می‌رفتند به‌سختی برمی‌گشتند، چون می‌گفتند ایشان را برمی‌گردانیم. خانم‌شان بهتر در جریان هستند. اینکه می‌گفتم بزنند و بزنید، به خاطر این بود که می‌دانستم بالاخره شهادت قسمت‌اش خواهد شد.

یعنی می‌دانستید آخرش شهید می‌شود.

مادر شهید: می‌گفتم خدایا! شهادتی می‌خواهم که قشنگ باشد. مهدی هم بزند و هم بزنندش، چون مهدی حیف است که دفاع نکند و همین‌جور بایستد. هیچ‌کس در هیچ‌وقت نمی‌توانست این کار را انجام بدهد. کسی او را از پا در نمی‌آورد. او زده‌است و آنها هم او را زده‌اند. الحمدلله رب العالمین جوری شد که خدا خواست.

همسر شهید: آقامهدی نیرویی نبودند که یک جا باشند و یک جا خدمت کنند. اوایل آشنایی‌مان در قوه قضائیه خدمت می‌کرد و می‌گفت احساس می‌کنم باید به سیستان و بلوچستان بروم، اینجا کار خیلی آبکی است. اوایل کارش هم بود و افتاد در وادی اختلاس‌ها و پرونده‌های فساد مالی. در یکی از اداراتِ جزء حفاظت ـ اطلاعات قوه قضائیه چند کار ایشان را روی پرونده‌ها دیدند و ایشان را به اداره کل حفاظت ـ اطلاعات قوه قضائیه بردند. دست آقامهدی پرونده‌های قطوری افتاد. جوری بود که جان خانواده و حتی اطرافیان آقامهدی را هم به خطر می‌انداخت. یکی از تکلیف‌های سنگین به عهده آقامهدی پیگیری قضات مسئله‌دار بود. آقامهدی می‌گفت روزی که به آن اداره رفتم با یک اتاق دربسته روبه‌رو شدم که وقتی درش را باز کردم پر از پرونده‌های چندین سال خاک‌خورده بود. آن موقع اوج کارهای ایشان بود و همزمان خبرهایی مبنی بر آوردن شهید از سوریه می‌رسید که جبهه مقاومت سوریه بسیار تضعیف شده است و نیاز به نیرو دارند و در حال اعزام نیرو هستند. تا اینکه اوایل سال 1392 پیامک‌های مختلفی می‌آمد مثلاً ختم سوره حشر برای نجات حرم حضرت زینب(س) یا خبر می‌رسید که به پنج کیلومتری حرم حضرت زینب(س) حمله شده است. با این خبرها ایشان تصمیم گرفتند خودشان را به سوریه برسانند، اما با مخالفت مسئولین روبه‌رو شدند و استخاره گرفتند که سنگر شما جای دیگری است فعلاً این کار را انجام ندهید. اوج کارهای‌شان در قوه قضائیه، اوایل سال 1393 بود که در خانه که بحث می‌شد به من می‌گفتند احساس می‌کنم در قوه کار دارد فرسایشی می‌شود. یک‌سری متهم‌ها را می‌گرفتند، به جرم‌شان رسیدگی می‌شد، چند ماه در زندان بودند، تخلفات‌شان پیگیری می‌شد، بعد از آزادی باز هم تخلفات و جرایم‌شان را دنبال می‌کردند. می‌گفتند دست‌ام به جایی بند نیست و هر کاری می‌کنم اینها دو باره آزاد می‌شوند. به همین دلیل احساس می‌کنم کار دارد فرسایشی می‌شود، من تکلیف‌ام را انجام داده‌ام و حالا باید به عراق بروم. این زمزمه‌ها شروع شد تا اینکه نیمه شعبان سال 1393 داعش گفته بود نیمه شعبان امسال کربلا را با خاک و خون یکسان می‌کنیم. ایشان به بهانه زیارت کربلا گفتند دو روزه می‌رویم و برمی‌گردیم. سر صبحانه که داشتند تصمیم می‌گرفتند مدام می‌گفتند می‌رویم و یک مقدار با داعشی‌ها درگیر می‌شویم و بعد برمی‌گردیم. می‌گفتند زیارت قبلی که رفتم سامرا نرفتم، باید بروم زیارت کنم و زود برگردم. دائماً دم از زیارت می‌زدند تا اینکه روز دوم سفرشان به عراق تمام شد و روز سوم که قرار بودند برگردند طی تماسی که با ایشان داشتم گفتند نگران نباشید خودم را به سامرا رسانده‌ام و با نیروهای مردمی هستم. خیلی عجیب بود و همه را در شرایط جدیدی قرار دادند.

چند سفر رفتند تا به شهادت‌شان منتج شد؟

همسر شهید: 24 روز آنجا ماندند و به‌قدری از طرف مسئولین اداره‌شان با بنده تماس گرفته شد که تنها کسی که می‌تواند ایشان را برگرداند شما هستید و کاری کنید که ایشان برگردد. یکی دو روز قبل از برگشت ایشان یکی از مسئولان اداره‌شان به من گفت به ایشان بگویید من حکم می‌کنم که برگردید. آقامهدی گفت: «حکم ایشان حکم حضرت آقاست.» برگشتند و چهار ماه ماندند و کارهای عقب‌افتاده‌شان را انجام دادند و نتوانستند تاب بیاورند و می‌شود گفت دو باره از دست مسئولین فرار کردند، چون نمی‌گذاشتند. حتی کار به جایی رسیده بود که ایشان را ممنوع‌الخروج می‌کردند، ولی آقامهدی راه‌های خودش را داشت و بالاخره مفرّی پیدا می‌کرد. سری دوم که برگشتند برای دفعه سوم مهر خروج از کشور را نزد. یعنی وقتی سری دوم آمدند نه ورود زده بودند و نه خروج، چون آقامهدی در 60، 70 باری که برای زیارت به عراق رفته مسلط و حرفه‌ای شده بود و راحت می‌توانست برود و بیاید. مهر ورود به کشور ایران در پاسپورت‌شان نخورده بود. با وجودی که ایشان ایران بود پاسپورت‌شان نمایانگر این بود که ایشان در عراق است. وقتی خواستیم برای زیارت اربعین از کشور خارج شویم مهر خروج نزدند و پاسپورت‌شان نشان می‌داد ایشان همان آبان‌ماه که به عراق رفته‌ دیگر برنگشته‌اند. زیارت اربعین را که انجام دادیم ایشان وارد خاک ایران نشدند و در مرز مهران در خاک عراق ماندند و ما را راهی ایران کردند و خودشان به سامرا برگشتند. کلاً سه بار به سامرا رفتند که در مجموع حدود 90 روز طول کشید. تفاوت ایشان با سایر شهدای حرم این بود که آنها اعزام می‌شدند، ولی آقامهدی خودشان رفتند و اعزام نشدند.

جبهه‌شان را هم خودشان انتخاب کردند.

همسر شهید: بله و خودشان دنبال ادای تکلیف‌شان بودند.

در سفر آخر مادر آقامهدی هم حضور داشتند و همه با هم بودید؟

مادر شهید: بله.

از حال و هوای آن سفر برای‌مان بگویید.

مادر شهید: ما را به زیارت بردند و از زیارت که برگشتیم روز آخر سفرمان بود و ما را به کاظمین برد. همه‌مان را به بازار برد و خرید حسابی کردیم و برگشتیم. ما را به مرز ایران تحویل برادرش داد. خودش می‌گفت اگر به ایران بیایم مسئولین نمی‌گذارند به سامرا برگردم. تکلیف است که به سامرا بروم. پاسگاه عراق را رد کردیم و به سمت مرز ایران رفتیم. ناگهان به دل‌ام شور افتاد که فکر نمی‌کنم این بار مهدی را ببینم. دو باره به سمت پاسگاه عراق برگشتم و دیدم مهدی دارد می‌رود. ایستادم و نگاه‌اش کردم. حالتی که داشت و با آن خوشی می‌رفت مشخص بود که دارد پرواز می‌کند. حضرت زهرا(س) و ائمه معصومین(ع) همگی برای‌اش عزیز بودند. این‌قدر عزیز بودند که دست از همه چیز کشید. خیلی دل‌ام گرفت و جوانان بنی‌هاشم را برای‌اش خواندم و بسیار اشک ریختم، ولی وقتی خبر شهادت‌اش را شنیدم سجده شکر به‌جا آوردم، چون بزرگ‌ترین آرزوی‌اش این بود که شهادت قسمت‌اش شود.

خانم عظیمی؛ شما هم از خاطرات لحظه آخر دیدار با ایشان بفرمایید.

آن سفر کربلا از همان ثانیه اول‌اش خاطره بود. سال اول ازدواج‌مان که پیاده‌ به کربلا رفتیم نیت کردیم هر زمان که خدا به ما فرزندی داد، بچه‌مان را به پیاده‌روی اربعین ببریم. سال بعد محمدهادی در راه بود و آقامهدی تنها زیارت اربعین را رفتند. سری اول که به سامرا رفتند خیلی‌ها مستقیم به خودم می‌گفتند می‌دانیم مهدی برنمی‌گردد. می‌دیدند من هم بی‌قراری می‌کنم بدتر می‌کردند و می‌گفتند شهید می‌شود و بالاخره سرش را به باد می‌دهد و حتی عده‌ای به من طعنه می‌زدند که چگونه دل‌اش آمده است زن و بچه‌ شیرخواره‌اش را رها کند و برود. با شنیدن این حرف‌ها و طعنه‌ها دل‌ام می‌گرفت و زیر آسمان می‌رفتم و با خدای خودم نجوا می‌کردم که آقامهدی به من قول داده است مرا به سفر اربعین می‌برد. وقتی هم برگشت به ایشان گفتم تنها دلخوشی‌ام عهدی بود که با هم بسته بودیم و محمدهادی را به سفر اربعین می‌بریم، برای همین یقین داشتم شما برمی‌گردید. سری دوم هم به این امید برگشتند که ما را به زیارت اربعین ببرند. از همان ثانیه‌های اول سفر سعی می‌کردند خودشان را وقف ما کنند و مشکلی برای‌مان پیش نیاید، چون هجمه و جمعیت زیاد بود. جایی که عوامل نیروی انتظامی پاسپورت‌ها را مهر ورود و خروج می‌زدند به من می‌گفتند با بچه کوچک نرو و برگرد. ماشین نبود و داشتیم پیاده مسیری را می‌رفتیم تا به نجف برسیم. بچه را از کالسکه در آوردم که به او شیر بدهم و باران گرفت. آقامهدی پتویی را که داشتیم بالای سر ما گرفت تا بتوانم به بچه شیر بدهم. آنجا خیلی شرمنده شدم و به ایشان گفتم: «آقامهدی! شرمنده شما شدم. شما دو روز است استراحت نکرده‌اید و مدام رانندگی کردید. الان هم که شرایط این‌جوری است و اذیت می‌شوید.» به من گفت: «خانم! این سفر را وقف شما هستم و می‌خواهم بهترین سفرتان باشد.» شب‌ها که زیارت امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) می‌رفتیم، در راه می‌گفتند هر سری که زیارت می‌آمدم و می‌دیدم شما نیستید، احساس می‌کردم آقا جواب سلام‌ام را نمی‌دهد و می‌گوید بدون زن و بچه‌ات آمده‌ای، برگرد زن و بچه‌ات را بیاور. حالا خیال‌ام راحت شد که شما را زیارت اربعین آوردم. در آن سفر مدام از این حرف‌ها می‌زد. شب آخر ما را به بین‌الحرمین بردند. یک آقای ایرانی داشت روضه حضرت عباس(ع) شعر «یا عباس جیب الماء لسکینه» را می‌خواند. روضه را که گوش کردند از فراق حضرت زینب(س) و امام حسین(ع) و دلبستگی اینها می‌گفتند. آقامهدی خیلی ناراحت می‌شدند که با ایشان تماس می‌گرفتند و می‌گفتند خانواده‌تان دارند در فراق شما بی‌قراری می‌کنند. آقامهدی آدم سنگدلی نبود و احساساتی بود و به من می‌گفتند وقتی اطرافیان زنگ می‌زنند که خانم‌ات بی‌قراری می‌کند، به هم می‌ریزم. شما باید مقاوم باشید. اگر می‌خواهید اشکی بریزید یا بی‌قراری کنید نباید در جمع و جلوی بقیه باشد، باید در تنهایی خودت باشد. تقریباً سه ساعتی صحبت کردند و از فراق حضرت زینب(س) گفتند و بعد هم اشاره کردند آخر سر این بانوی بزرگوار این فراق را به «مَا رَأَیتُ إلا جَمِیلاً» تشبیه کردند. روز آخر که در کاظمین بودیم سعی کردند این سفر بهترین سفر ما باشد. در برگشت از کاظمین به مهران بود که شروع به وصیت کردند. شب قبل از بازگشت‌مان به ایران مهمان یکی از عراقی‌های ساکن کاظمین بودیم و قرآنی به ما هدیه دادند که همان‌جا آقامهدی آن را به حاج‌خانم [مادر شهید] هدیه کرد. آقامهدی را از زیر قرآن رد کردیم و آبی که برای خوردن در کیف داشتیم پشت پای ایشان ریختیم. خداحافظی عجیبی بود. همه را از زیر قرآن رد کرد.

در آن لحظات مدام به خودم می‌گفتم آخرین باری است که ایشان را می‌بینم، ولی به خودم نهیب می‌زدم که نه! این شیطان است و حتی در ماشین هم که کنار هم نشسته بودیم از فکرم می‌گذشت که این آخرین لحظاتی است که کنار هم هستیم، ولی باز هم به خودم می‌گفتم این شیطان است و دارد تلاش می‌کند بی‌قراری کنید و آقامهدی از دست‌ات ناراحت می‌شود، چون وقتی بی‌قراری ما را می‌دید بسیار ناراحت می‌شد. سعی می‌کردم خودم را تسکین بدهم. آنجا آخرین خداحافظی ما شد که ما را سپردند و خودشان راهی شدند. به قول مامان رفتند و پشت سرشان را هم نگاه نکردند و خیلی تند قدم برمی‌داشتند. رفتم دیدم مامان برنگشته است و آمدم که ایشان را برگردانم دیدم تند تند و با گام‌های بلند از ما دور می‌شدند بدون اینکه برگردند و ما را نگاه کنند. آن شب خیلی نگران ما بود و دائماً زنگ می‌زد که به کرمانشاه رسیدید؟ به تهران چطور؟ دغدغه ما را داشتند. از این طرف عده‌ای به من می‌گفتند چگونه دل‌اش آمد شما و این بچه کوچک را ول کند و برود؟ آقامهدی دنبال این بود که به نفس خودش غلبه کند. علی‌رغم علاقه شدیدی که به محمدهادی داشت مراقب بود از آنچه که بدان علاقه دارد آسیب نخورد. حتی سری آخر که آمده بودند مادرشان در خانه به ایشان گفتند: «چرا برگشتی؟ تو باید پریروز شهید می‌شدی!» نگاهی به من کرد و خندید و گفت: «ما در محاصره بودیم و باید شهید می‌شدم. در آنجا شروع کردم به خواندن دعای علقمه و از خدا خواستم یک بار بیاییم و ببینم‌تان و بعد شهید شوم.» به اداره که رفتند و برگشتند به من گفتند: «از یکی از همکاران که از بچه‌های جنگ است پرسیدم آقامجتبی! چگونه هشت سال در جنگ بودید و شهید نشدید؟ طرف گفت: موقعیت‌های شهادت زیادی برای‌ام پیش می‌آمد، اما تصویر دختر بزرگ‌ام و شیرین‌کاری‌های‌اش جلوی نظرم می‌آمد و نمی‌توانستم از او دل بکنم.» بعد به من گفت: «حساسیت و علاقه‌ای که نسبت به شما دارم باعث شده است شهید نشوم.» سری آخر در کربلا این علقه را هم زمین گذاشت و از مولای‌اش خواست که دل بکند.

از اول ازدواج احتمال شهادت آقامهدی را می‌دادید؟

همسر شهید: صد در صد! از همان روز خواستگاری مدام می‌گفت.

پس خودتان این شرایط را انتخاب کردید.

همسر شهید: حتی به خانم شهید احمدی‌روشن می‌گفتم که وقتی مجرد بودم و ایشان مهمان ما بودند و این برنامه‌ها را از تلویزیون می‌دیدم احساس می‌کردم دارم آینده‌ام را می‌بینم، اما فکر نمی‌کردم این‌قدر زود اتفاق بیفتد.

الان سخت نیست؟

همسر شهید: سختی در برابر این مشکل واقعاً واژه ناچیز و سختی فقط یک لحظه این مصیبت است. [گریه همسر شهید]

می‌گفتند به اینهایی که به سوریه و عراق می‌روند حقوق‌های چند ده میلیونی می‌دهند.

همسر شهید: آقامهدی در قوه قضائیه هم که خدمت می‌کردند، حق مأموریت رد نمی‌کردند. فقط اضافه کار می‌گرفتند، آن هم کارت ساعتی را که در اداره بود می‌زدند و باعث می‌شد اضافه کار برای‌شان رد شود. وگرنه حق مأموریت هم نمی‌گرفتند. ایشان تنها شهیدی بودند که حتی ویزای‌شان را برای رفتن به عراق خودشان تهیه می‌کردند. هزینه بلیت‌های هواپیما‌ی‌شان به عهده خودشان بود. باورتان نمی‌شود برای تأمین یک‌سری نیازهای اولیه خانه دچار مشکل می‌شدیم، اما ایشان ملزم به ادای تکلیف‌شان بودند و می‌گفتند نکند در آن دنیا بازخواست شوم که می‌توانستم و نکردم. ایشان تجربه جنگ‌های بیابانی در سیستان و بلوچستان و زاهدان را داشتند و می‌گفتند آنجا به من نیاز دارند و باید حضور داشته باشم. می‌دانم تکلیف‌ام آنجاست. حتی خودشان می‌دانستند کارشان در قوه قضائیه خیلی سنگین و ممکن است چندین سال طول بکشد کسی بخواهد جایگزین من در قوه قضائیه شود، اما با وجود این می‌گفتند کسانی هستند که بیایند و این میز را پر کنند، ولی نمی‌توانم نسبت به حرم امامین عسکریین و زنان شیعه‌ای که به اسارت برده می‌شوند بی‌تفاوت باشم. سری دوم قبل از اینکه بروند از من وعده گرفتند که زیاد تماس نگیرم. خاطرات یکی از سرداران زمان جنگ را که به سیستان و بلوچستان می‌رفتند تعریف کردند که از ایشان پرسیده بودند اینجا که ارتباط با خانواده برای‌تان سخت است چگونه با همسرتان تماس می‌گیرید؟ آن سردار جواب داده بود با همسرم قراری گذاشته بودم که مواقع اذان به یاد هم باشیم و به همدیگر فکر کنیم. سری دوم به من گفتند این‌قدر به من زنگ نزن، هر وقت دل‌ات تنگ شد وضو بگیر و رو به قبله بایست و به یاد من باش. طوری شده بود که خودشان طاقت نمی‌آوردند و مرتباً زنگ می‌زدند. یک شب جایی رفته و زن و بچه شیعیان را دیده که در خانه‌ای آنها را زندانی کرده بودند و اینها آزادشان کردند. همان موقع به من زنگ زدند و جریان را تعریف کردند و گفتند یاد شما افتادم و به خودم گفتم همین الان به شما زنگ بزنم. به من گفتند خانم! دیدید چقدر خوب شد من آمدم. اینجا زنان مظلوم زندانی می‌شوند و مردان‌شان را جلوی چشم آنها شهید می‌کنند و زنان به اسارت گرفته می‌شوند و برنامه‌های دیگری که به سرشان می‌آید. خواستم در این شرایط به شما زنگ بزنم بگویم اگر پیش شما نیستم اینجا دارم این‌جوری کار می‌کنم. عمق مصیبت‌های اینجا این است. به هر حال خودشان زنگ می‌زدند و با این حرف‌ها ما را دلداری می‌دادند و از عظمت و اهمیت کارشان می‌گفتند.

چگونه این شرایط را تحمل می‌کنید؟ آیا محمدهادی بی‌قراری می‌کند و بهانه پدرش را می‌گیرد؟ این وضعیت تا با تمام وجود لمس نشود قابل تصور نیست. یک طرف بحث ما آقامهدی و کاری است که انجام داده‌اند و طرف دیگر خانواده آقامهدی است که حامی او و کلاً خانواده‌هایی است که قرار است بعداً حامی‌های آقامهدی‌های دیگر باشند.

مادر شهید: باید از خون نه مهدی که همه شهدا پاسداری کرد. تحمل این غم برای مادران، مخصوصاً همسران و فرزندان‌ این شهدا بسیار مشکل است. مادر شهید طوری می‌سوزد که خدا بزرگ است و بالاخره صبر می‌کند، ولی تاب این مصیبت برای همسر جوان شهید و یک، دو یا سه فرزند شهید دشوار است. مردم باید به فکر این باشند که خون شهدا پایمال نشود. چگونه؟ باید با حجاب‌شان، دیانت‌شان، رفتار و کردار درست‌شان، حفظ آرمان‌ها و ارزش‌های اسلام و آنچه که خداوند فرموده است از خون شهدا پاسداری کنند. این وظیفه هر انسان مسلمان است.

در این ایام به خودتان چه می‌گویید که می‌توانید تحمل کنید؟

مادر شهید: دارم می‌بینم جایگاه بچه‌ام خیلی عالی است، ولی از این‌ طرف می‌سوزم خانم‌اش جوان و سرگردان و این قضیه خیلی برای‌ام سخت است. الان خودم سرپناهی ندارم. مهدی همه چیزم بود و همه هم این را می‌دانند. مهدی برای‌ام پسر و پدر بود. خانم‌اش که اینجا نشسته است می‌داند مهدی عین یک دختر از من پذیرایی می‌کرد. مرا که کربلا می‌برد لباس و چادرم را می‌شست، کفش‌ام را واکس می‌زد. اگر به منزل ما می‌آمد و می‌دید مهمانی رفته و ظرفی مانده است می‌شست و کاری برای انجام دادن نمی‌گذاشت. این رفتارهای مهدی را در هیچ جوانی ندیدم. چهار فرزند دیگر دارم، ولی خصوصیات مهدی چیز دیگری بود. اگر چنین نبود خداوند او را به این مقام و مرتبه نمی‌رساند. مهدی از نظر اعتقاد، اخلاص، یقین، شرافت و سخاوت نایاب بود. در واقع همه سجایای اخلاقی را داشت.

برای خودش پهلوانی بود.               

مادر شهید: از پهلوان بالاتر بود. پهلوان بُعد کوچکی از شخصیت اوست. او در کردستان، زاهدان و تهران کارهای مفید و قشنگی را انجام داد. هر جا که می‌دید کار سخت است و خوب انجام‌اش نمی‌دهند حرص می‌خورد و می‌دوید. این‌جور نبود که غافل باشد یا کاری را به خاطر دنیا انجام بدهد. اصلاً و ابداً این‌گونه نبود و همه کارهای‌اش برای رضای خدا بود. مهدی راستگو بود و درستکار.

خانم عظیمی؛ شما چگونه شرایط بعد از آقامهدی را تحمل می‌کنید؟ صحبت‌های‌تان می‌تواند برای خانم‌هایی که شاید همسن و سال و در جایگاه شما باشند راه‌گشا و تسکین‌دهنده باشد.

همسر شهید: در سه ماهی که آقامهدی در بین ما نبودند و در جهاد بودند، اتفاقات عجیبی می‌افتاد. مثلاً یک بار که من و مادر بیرون بودیم، یکدفعه ماشین وسط خیابان خاموش کرد و همان‌جا جرقه‌های‌اش زده می‌شد که دیگر مردی در کنارت نیست و باید استوار باشی. صحبت‌های همیشگی آقامهدی، به‌خصوص حرف‌های شب آخر در کربلا نمایانگر این بود که باید مقاومت و صبر کنی. جریان شهید فرق می‌کند و خیلی سخت است. محمدهادی 20 روزه بود که گریه عجیبی می‌کرد. آن موقع در تهران تنها بودیم، خانواده‌ام نزدیک‌ام نبودند و مادر هم تهران نبودند. زنگ زدم که آقامهدی! بچه دارد عجیب گریه می‌کند. از وقتی که به دنیا آمده بود آرام بود و اصلاً گریه نمی‌کرد. آقامهدی همیشه می‌گفتند چون من خدمت نظام را می‌کنم، خدا به این بچه آرامش داده است که بتوانی دست تنها به کارهای‌ات برسی. آن روز به ایشان گفتم بچه دارد گریه می‌کند و کاری از دست‌ام برنمی‌آید. به من گفتند گوشی را روی آیفون بگذار تا صدای‌اش کنم و بچه پس از شنیدن صدای پدرش در آغوش‌ام خوابید، بدون اینکه شیری بخورد یا لازم باشد تکان‌اش بدهم. از همان موقع متوجه شدیم به پدرش خیلی وابسته است. اگر پدرش دیر به خانه می‌آمد محمدهادی بی‌قراری می‌کرد. سری اول که پدرش به سامرا رفت عجیب ضعیف شد و سری‌های دوم و سوم سفر آقامهدی به سامرا محمدهادی شدیداً مریض می‌شد و تب می‌کرد. شب‌ها به طرز عجیبی در آغوش پدرش آرام می‌گرفت و می‌خوابید و الان هم می‌رود عکس پدرش را می‌آورد و با آن حرف می‌زند. به عکس پدرش غذا و آب می‌دهد! از ما می‌خواهد عکس ایشان را که روی دیوار است پایین بیاوریم و مدام آن را می‌بوسد، صدای‌شان می‌کند و با آن حرف می‌زند. این‌قدر که از مبل‌ها بالا رفته بود تا به عکس پدرش غذا بدهد غذا به تمام رومبلی‌ها ریخته بود. کار همیشگی‌اش شده است. در خیابان که راه می‌رویم و آقایی را شبیه پدرش می‌بیند به من می‌گوید: «مامان! باباست.» آقایان را جای پدرش می‌بیند. وقتی بخواهم آرام‌اش کنم به او می‌گویم: «اگر پسر خوبی باشی می‌برم‌ات پیش عمو.» مدام دنبال پدرش می‌گردد. وقتی مادر می‌بیند فرزندش چشم به راه پدرش است خیلی به هم می‌ریزد و واقعاً سخت است، اما وقتی در جلسه سیدالشهدا(ع) می‌نشینیم متوجه می‌شویم این یک مصیبت در برابر 72 تنی است که حضرت زینب(س) در روز عاشورا از دست دادند و به برکت اینکه خون‌شان با عزت ریخته شده است و با تصادف یا مرگ طبیعی از دنیا نرفته‌اند خدا صبر عجیبی می‌دهد. حتی در شهادت آقامهدی قوه قضائیه می‌گفت شهید ماست، این طرف هم همین را می‌گفت و جای دیگر هم حرف‌شان این بود، اما در گرفتن حقوق ماهانه‌مان دچار مشکل شدیم. قوه قضائیه می‌گفت برای ما نرفته و خارج از محدودیت اداری ماست و سپاه قدس می‌گفت شهید ما نیست و کارهای‌اش را باید قوه قضائیه انجام بدهد. اینها را در پاسخ به مردمی می‌گویم که می‌گویند این‌قدر میلیون یا سه خانه به خانواده‌اش می‌دهند. آقامهدی به خاطر این مسائل نرفته است. در این دنیا تنها چیزی که به نام ایشان بود یک سیم کارت بود! هیچ تعلقاتی نداشتند. برای دادن کرایه منزل دچار مشکل می‌شدم. ما برای ضروریات روزمره‌مان دچار مشکل می‌شدیم. در صورتی که می‌گویند خانواده‌شان چه مشکلی دارند؟ سه تا خانه به آنها داده‌اند و این طرف و آن طرف می‌برندشان. در حالی که اصلاً این خبرها نیست. این حرف‌ها هم پیرو همان شایعاتی است که در فتنه 88 منتشر کردند.

آقای نقویان؛ عده‌ای می‌گویند جریانات سال 1388 تمام شده است و به اختلافات و دو دستگی‌ها دامن نزنید. چرا هنوز درباره فتنه مستند می‌سازید؟

اینها قول بدهند کار نسازند، ما هم نمی‌سازیم! هر سال BBC و «من و تو» مستندهای زیادی درباره 88 می‌سازند.

بازتاب مستندتان چه بود؟

بازتاب‌اش این بود که دل بچه‌های انقلابی خنک شد. سعی می‌کنم مستندهای‌ام در راستای انقلاب اسلامی باشد. یک‌مقدار که به راه آمدیم سعی کردم این‌گونه باشد. مستند «راز و رمز ملکه» در باره انگلیس، «گاو خشمگین» راجع به امریکا و «نگهبان آرا» در مورد فتنه، ولی این کار ویژه‌ای بود که به مدد خود شهید انجام شد. در مسیر که می‌آمدم و با همسر شهید مهدی نوروزی صحبت می‌کردم، گفتم ایده اصلی‌ام برای ساخت این مستند شایعه حضور نیروهای حزب‌الله لبنان در ایران بود، ولی آنچه که از ابتدا در ذهن‌ام وجود داشت و قرار بود فیلم شود با آنچه که الان ساخته شده است بسیار فرق دارد. یک نمونه‌اش را می‌گویم. فیلم را برای صداگذاری فرستاده بودم که آقای طالب‌زاده تماس گرفت که امروز برای مصاحبه بیا، چون چندین بار تماس گرفته بودم و جور نشده بود. در راه که برای مصاحبه با ایشان می‌رفتم با خودم می‌گفتم این مصاحبه را در آرشیوم نگه می‌دارم. از این طرف صداگذار زنگ زد که مشکلی به وجود آمده است و فعلاً نمی‌توانم روی این اثر کار کنم و کار را برای‌ام فرستاد. داشتم خروجی کار را می‌گرفتم و تلویزیون مدام تماس می‌گرفت که کار روی آنتن است و باید حتماً الان برسد و بازبین دارد می‌رود و الا از آنتن در می‌آید. خیلی تحت فشار بودم. 30 درصد کار رفته بود که یکدفعه دیدم در تلگرام پیامی برای‌ام آمده که عکس آقامهدی شش ساله روی تانک است. خاطره مادرشان بود که ایشان شش ساله بود و همراه پدرش رفته بود، اما باورپذیری این قضیه قدری مشکل بود. عکس به‌قدری خوب بود که کار را متوقف کردم و عکس را گذاشتم و دو باره خروجی گرفتم. اینها نمونه‌های ساده‌اش هستند، ولی در مجموع کار با حضور خود شهید انجام گرفت که امیدوارم همین‌طور باشد که عنایتی از طرف شهید بود.

فرق چنین آثاری با سایر کارها چیست؟ این‌جور کارها را شهید آوینی انجام می‌داد که علاوه بر تکنیک دل و معنویت هم قاتی کار هست.

سال 1383 در دانشکده صدا و سیما قبول شدم. اخوی بزرگ‌ام هفت هشت سالی در روایت فتح بود و همین موجب آشنایی‌ام با بچه‌ها و آن مجموعه شد. از سال 1384 در آنجا کار می‌کردم و سال 1385 اولین مستندم را در روایت فتح ساختم. برای شهدا در روایت فتح کار زیاد ساخته‌ام، اما همیشه دنبال این بودم که چه کار کنیم در حال و هوای امروزی مستندهایی از شهدا بسازیم که مستندهای دهه شصتی و دهه هفتادی نباشند، چون آن موقع یک‌سری مخاطب‌های خاص خودش را داشت. الان جوان‌ها مدام در می‌روند و پای یک فیلم نمی‌نشینند و هجوم رسانه‌ها و ماهواره‌ها هست. فکرمان این است که چگونه مخاطب‌مان را درگیر یک فیلم کنیم. الان دارم به این فکر می‌کنم مستند «برادران» شاید بتواند الگویی برای خودم باشد تا از این جنس کارها بیشتر بسازم. یعنی روح شهید در آن حضور دارد، بزرگواری‌ها و راه شهید در آن گفته می‌شود. ضمن اینکه داستان و ماجرا دارد و مخاطب را پای آن می‌نشاند.

آیا جایی بود که گیر کنید و به خدا توسل کنید و از خود شهید کمک بخواهید؟

کار به توسل نمی‌کشید، به‌موقع به من جهت می‌داد. شاید این حرف‌ها شعاری باشد و برای مخاطب جذاب نباشد و حتی بپرسد یعنی چه خب نشسته‌ای و داری انتخاب می‌کنی. جلوی خانم نوروزی نگفته‌ام. پیش خودم این‌طوری در نظر گرفته بودم که سه سکانس هست، سکانس اول‌ام ابوحسام، سکانس دوم طالب‌زاده و سومی یکی از اعضای خانواده شهید نوروزی است. به نظرم رسید آن شخص مادر شهید باشد، چون از بچگی با ایشان بوده است و بهتر به ما اطلاعات می‌دهد. با همسر شهید هماهنگ شد و اتفاقاً آن روز رغبتی هم نداشتم بروم، چون فشار کار به‌قدری بالا بود و باید کار را سریع می‌رساندم به خودم گفتم شاید وقت‌ام اینجا هدر برود، ولی می‌روم و نهایتاً این مصاحبه در آرشیو می‌ماند. خدا وکیلی یک هفته مانده به خروجی فیلم‌ام بود و قضیه مال شش ماه قبل نیست. به هر حال برای این مصاحبه رفتم و همان مصاحبه با فرمایش‌های‌ ایشان و تصاویری که در اختیارم گذاشتند جهت فیلم‌ام را عوض کرد. گفتم دیگر کرمانشاه نروم و همین‌جا بمانم و کار را انجام بدهم تا برسانم، ولی با مادر شهید که صحبت کردم متوجه شدم اگر اینها نبود چه بسا فیلم‌ام آن عمق لازم را پیدا نمی‌کرد. این اتفاقات پشت سر هم می‌افتادند، خودمان هم عجله داشتیم و کار به توسل نمی‌کشید و خود شهید ما را راهنمایی می‌کرد.

بازخورد خاصی از سوی چهره‌های شناخته‌شده در حوزه سینما و مستند دریافت نکردید؟

مهدی نقویان: همان‌طور که گفتم سه بزرگوار خیلی حمایت‌ام کردند: آقایان جلیلی، بامروت‌نژاد و آذرپندار، ولی بعد از کار آقای طالب‌زاده تماس گرفتند و بازخوردهای‌اش را از زاویه دید کسانی که اثر را دیده بودند انتقال دادند. حرف بزرگوارانه‌ای زدند که انصافاً این حرف خستگی کار را از تن‌ام بیرون آورد. چون موضوع حساسی است و اگر ما هم فیلمی را که BBC در باره فتنه ساخته باشد ببینیم ممکن است برای‌مان کلی جای سئوال باشد. در فضای رسانه‌ای که داریم کار می‌کنیم همه‌جور آدم دور و بر ما هست. بازخوردهای جریان‌های آن موقع جالب است و شاید با وجودی که فیلم را از نظر اعتقادی نمی‌پسندیدند، ولی حداقل در مقابل منطق فیلم تسلیم شدند و نشستند و فیلم را دیدند که این برای‌ام امیدوارکننده بود جوری فیلم بسازیم که بنشینند و آن را ببینند، ممکن است به فیلم کلی هم ایراد بگیرند. فیلم طوری نباشد که همان اول لو بدهد قضیه چیست و پای آن ننشینند. اول عرایض‌ام گفتم حداقل پانزده بیست موضوع بسیار جذاب از سال 1388 وجود دارد. آقای نادر طالب‌زاده در مصاحبه‌اش به نکته‌ای اشاره کرد که البته در مستند از آن استفاده نکردم، ولی گفت BBC در قضیه 88 سایه دستی را نشان داده بود و می‌گفت این بسیجی‌ای است که فرار کرده است. چه زمانی؟ در اوج فتنه و حالا آمده خاطرات‌اش را از فتنه گفته است که ما می‌زدیم، می‌کشتیم و این‌طور شکنجه می‌کردیم. بدون آوردن هیچ اسمی. همه اینها می‌توانند سوژه‌های خوبی برای ساخت یک مستند باشند که اصلاً قضیه چه بوده است و این آدم واقعاً کیست و به لندن برویم و او را پیدا کنیم. ایران نمی‌تواند بیاید ما به لندن می‌رویم و با او مصاحبه می‌کنیم که واقعاً چه کسی بوده است. موضوعات این‌چنینی فراوان است که داستان دارند و می‌شود به‌طور جدی بدان‌ها پرداخت.

آیا در بین مستندسازهای حزب‌اللهی امید دیدن این‌جور کارها وجود دارد؟

همه چیز را در تربیت نیروی انسانی می‌دانم. مقالات شهید آوینی در «آینه جادو» را هم که ببینید در سال 1370 گفته است برای تربیت نیروی انسانی بن‌بستی وجود دارد و باید این مقوله را جدی گرفت، چون یک بحران بود. با وجودی که 30 سال گذشته باز هم در حوزه تربیت نیروی انسانی هیچ اتفاقی نیفتاده است. نباید سیاه و سفید ببینیم. اتفاقات جرقه‌واری افتاده‌اند. بعد از فتنه 88 اتفاقات مثبتی افتاد و می‌بینیم بعضی از نهادها دارند در جهت تربیت نیروی انسانی تلاش می‌کنند. این نیروی انسانی تربیت‌شده تا بخواهد وارد بدنه سینمای ایران شود ممکن است حداقل ده سال طول بکشد. باید تربیت نیروی انسانی را درست انجام بدهیم تا بتوانیم بعداً شاهد آثار درستی باشیم. نمی‌توانیم از یک آدم غیر انقلابی و غیر اسلامی بخواهیم در باره انقلاب اسلامی فیلم بسازد. به او معترض هم می‌شویم که چرا در این باره فیلم نمی‌سازد. فیلم درون فیلمساز است. وضعیتی که در بدنه سینمای ما حاکم است این‌چنین است، چون داریم درون فیلمسازها را می‌بینیم. نمی‌شود توقع دیگری از این سینما داشت. در نهایت می‌توانیم کار سفارشی از آنها بخواهیم که تکلیف این قبیل کارها هم معلوم است و کاری ضد خودش و ضد تبلیغی می‌شود.

آیا مهدی نقویان بعد از این سراغ آن پانزده شانزده سوژه می‌رود یا می‌ترسد انگ بزنند که او در این بافت مانده است و نمی‌تواند کار دیگری بکند؟ در بهترین حالت برمی‌گردد به «راز و رمز ملکه» که در عین انقلابی بودن چندان حساسیت‌زا نباشد.

یک سالی است که در یک گروه تلگرامی هستم و کوچک‌ترین عکس‌العملی در آن گروه نداشتم. فقط من‌باب اینکه همکاران‌ام هستند حضور داشتم، ولی تیزر «برادران» را در آنجا گذاشتم و گفتم این مستند امشب از شبکه سه پخش می‌شود. بعد از پخش آن هجومی بود که به سمت ما می‌آمد. یکی می‌گفت در ساده‌لوحی‌ات شک ندارم! یکی از همکاران‌شان در جواب این شخص گفت: «اتفاقاً نقویان ساده‌لوح نیست. خیلی جرئت دارد. برای‌ام سئوال اینجاست که با چه جرئتی تبلیغ کرده است فیلم‌اش را ببینیم؟ چرا باید چنین فیلمی را ببینیم؟ ما زخم‌خورده‌ایم و عزیزان‌مان در حصر هستند.» جمله‌ای از شهید آوینی خواندم که باعث تحول‌ام در راه فیلمسازی شد. شهید آوینی در بیوگرافی‌اش می‌گفت: «من اول رو در بایستی را با خودم و بعد با دیگران کنار گذاشتم.» فیلمسازان ما یک وقتی می‌توانند رو در بایستی با دیگران را کنار بگذارند، ولی با خودشان نمی‌توانند. چون بوده‌اند و داریم می‌بینیم. بچه‌های حزب‌اللهی تولیدات خوبی دارند، ولی در حوزه انقلاب اسلامی یا وارد نمی‌شوند یا با ترس وارد می‌شوند. به نظر من بهتر است این رو در بایستی با خودمان را کنار بگذاریم.

در باره قضیه دیدار آخر آقامهدی با حضرت آقا هم توضیحی بفرمایید.

همسر شهید: دیدار آخر در محرم سال 1392 بود که ایشان خدمت مقام معظم رهبری رفتند و به خانه که برگشتند تلفنی با مادرشان صحبت کردند و گفتند: «مادر! به حضرت آقا گفتم پدر و مادرم به فدای‌ات. شما و آقا را فدای حضرت آقا کردم.» می‌گفتند به آقا گفتم آقا شما امر بفرما، اراده کن. من سر می‌دهم. از حضرت آقا می‌خواهند که برای شهادت‌شان دعا کنند. مقام معظم رهبری هم می‌فرمایند: «برای عاقبت به خیری شما دعا می‌کنم.» یک سال بعد با چند روز فاصله آقامهدی به آرزوی دیرینه‌اش می‌رسد. همان‌طور که گفتم دیدارهای متعددی با حضرت آقا داشتند، از جمله یزد و در امامزاده یزد و کرمانشاه. مقام معظم رهبری که به سفرهای استانی می‌رفتند آقامهدی هم مصرّانه خودشان را به این قافله می‌رساندند به این ترتیب در سفرهای استانی حضرت آقا حضور داشتند و یکی از سوء استفاده‌های فتنه‌گران این بود که عکس‌های ایشان را در سفرهای استانی مقام معظم رهبری در کردستان، کرمانشاه و قم منتشر کردند و می‌گفتند حتی برای حفاظت از حضرت آقا از نیروهای حزب‌الله لبنان استفاده می‌کنند.

شما بعد از شهادت آقا مهدی به دیدار رهبر انقلاب رفتید؟

همسر شهید: بله.

درباره این دیدار با رهبر انقلاب هم اگر خاطره‌ای دارید، بفرمایید.

همسر شهید: ابتدای جلسه که محضر حضرت آقا رسیدیم، ایشان خیلی گرم برخورد کردند و درباره آقا مهدی گفتند که ما در روایاتمان مواردی را داریم که ائمه علیهم‌السلام به عده‌ای از شهدا اشاره کردند و گفتند که اینها اجر دو شهید را دارند. در مورد یک گروهی از مجاهدان زمان ائمه علیهم‌السلام روایت است که اینها در روز قیامت از روی شانه‌های بقیه مردم عبور کرده و به بهشت می‌روند، خدا اینها را پرواز می‌دهد. من در مورد شهدای شما یک چنین تصوری دارم. من خیال می‌کنم اینها همان‌هایی هستند که هر یک شهیدشان اجر دو شهید دارد. گمان می‌کنم اینها از جمله کسانی هستند در روز قیامت که همه ما گرفتاریم در آن روز این جوانان، فرزندان، همسران و پدران ما به لطف الهی به سمت بهشت پرواز می‌کنند و دیگران به حال اینها غبطه می‌خورند، اینها از این قبیل‌اند.

من هم به آقا گفتم که محمد هادی غسل شهادت کرده، لباس رزم پوشیده و آمده و چفیه‌اش را از شما بگیرد و لبیک گو باشد. بعد آقا با خنده گفتند: محمد هادی را می‌گویید؟ خدا ان‌شاءالله محمد هادی را برای شما حفظ کند و نگه دارد و ان‌شاءالله از مردان خوب آینده شود. چفیه‌شان را هم به محمدهادی دادند. در آن لحظه من به حضرت آقا گفتم که تمام دلتنگی‌ها با این دیدار بر طرف شد که آقا پاسخ دادند خدا ان‌شاءالله همه این دلتنگی‌های شما را در دنیا و آخرت برطرف کند. شما با این روحیه خیلی برای این کشور ارزش دارید، اگر بفهمند؛ بعضی‌ها این را نمی‌فهمند، اگر بفهمند شما خیلی قیمت و ارزش دارید.                   



دیدگاه کاربران

قصه ی این شهید عزیز خیلی سوزاننده ست..
خدا به همسر و مادر صبور و با ایمان این شهید اجر کثیر دهد..

قصة العشق لاانفصام لها
هاهناحالناوکیف الحال

رنج ها و سختی ها را همواره خانواده شهدا و جانبازان و مفقودالاثرها به خصوص مادر و همسر هر یک از این عزیزان سالهاست که متحمل می شوند آنگاه مترفین و بی دردهای جامعه طلبکاران جامعه هستند.

خوش به حال شهدا و خوشا به حال خانواده شهدا و بدا به حال ما غافلین!

خدا رحمت کنه آقا مهدی رو

خوش به سعادت خانواده هاشون که چند سال با این شهید همنشین بودن . انشاالله در بهشت به هم ملحق بشن.

لعنت خداوند بر سگان داخلي آمريكا و اسرائيل و غرب و آل وحوش در ايران باد
آمين

واقعا شهید نوروزی یک مرد کامل بود و از فتنه 88 تا جنگ با داعش در سامرا دلاوری کرد و در نهایت به آرزویش رسید.
واقعا قصه این شهید قلبم را به درد می آورد.

خدا این شهید بصیر رو رحمت کنه که هم در جبهه نفاق داخلی و هم در جبهه نفاق و اسلام امریکایی سربلند بیرون اومد
رجا بابت این مصاحبه ممنون ومتشکر

شماها اهل منطق نیستین و سعی دارین از شهدا خرج کنین تا واسه خودتون پایگاه درس کنین. اتفاقی که در طول تاریخ توسط یک طیف خاص همیشه در حال رخ دادنه.

انشاالله حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها به شما و ديگر خانواده هاي شهدا اجر دنيوي و اخروي دهند،به حق امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف براي ما نيز دعا كنيد تا سرباز مقام معظم رهبري مدظله العالي ، پاسدار خون شهيدتان و شهدا و عاقبت به خير شويم

من این مستند رو توی رجا تا آخر دیدم. چون طولانی بود. به آقای نقویان خسته نباشید عرض می کنم. منتظر کارهای بعدی شما هستیم. به خانواده محترم آن شهید معزز هم خدا قوت عرض می کنم.

انشااله خداوند به فرزندان ما هم از اين شجاعتها و شهادتها عطا فرمايد و ما را مديون خون شهداننمايد .و اين روحيه هر روز بيشتر و بيشتر در جوانهاي اين مرزوبوم ديده شود.

 

 

 

 

https://zamzam.ir/#home