شنبه 15 فروردين 1394 14:28 ساعت
شناسه خبر : 206910
خاطرات روزنامهنگار عرب از سفر به فلسطین اشغالی/8
اسرائیل چرا فلسطینی های ساکن مناطق 1948 را به رسمیت میشناسد؟/سرباز اسرائیلی گفت هر ده دقیقه یکبار دستورالعملهای امنیتیمان عوض میشود!
«حتی اگر پاسپورت اسرائیلی که اعراب اسرائیل دارند (که من یکی از آنهایم) را ندیده بگیریم، باز هم ماها فقط با قلبمان عربیم. منظورم را گرفتی؟ ما عربهای 48 زبانمان را فروکردهایم در دهانمان و آسه میرییم و آسه میآییم و توان انجام هیچ کاری نداریم. اسرائیل هم این را خوب میداند وگرنه چرا به ما گذرنامهی اسرائیلی داد؟»
گروه بینالملل رجانیوز: آنچه می خوانیم، ترجمه کتاب «اسرائیلی که من دیدم» نوشته عاطف حزّین است. این نویسنده مصری در اواخر دهه 90 میلادی سفری به سرزمین ها اشغالی داشته و خاطراتش را از این سفر به شکل کتاب منتشر کرده است.
به گزارش رجانيوز، در هفت قسمت قبلی این خاطرات، چگونگی مأموریت یافتن حزّین برای این سفر و همچنین برخی خاطرات او از کودکی اش و آوارگی در جنگ 1967 مصر و اسرائیل و بازجویی طولانی و عجیب از وی توسط اسرائیلی ها در فرودگاه قاهره و نحوه رسیدنش از فرودگاه تا هتل همراه با راننده ی یهودی و جریاناتی که همزمان با رسیدن او به تل آویو در اسرائیل رخ داده بود را خواندیم. همچنین جریان برخوردش با مأمورین سفارت مصر در تل آویو و تحلیل های خبری رسانه های اسرائیل از جریانات وقت را هم دیدیم. در قسمت پیش هم دیدیم که نویسنده در مصاحبه با محمد بسیونی (سفیر مصر در تل آویو) با حمایت حیرتانگیز او از صهیونیستها و مواجه شده و از زبان او شنید که راه رسیدن به صلح، نابودی حماس به دست حکومت خودگردان است! قسمت هشتم را با هم میخوانیم:
کی گفته شهرها یک مشت سنگ و آهن بیروحاند؟ کسی که این را گفته قطعا به تل آویو سفر نکرده، چیزی راجع به پورت سعید نشنیده و راهش به اسکندریه نیفتاده است! بله، این شهر ساحل مدیترانه [تل آویو]، با این سایهی سنگینش، و با این سینهی تنگش، سرسوزنی از لطف و صمیمیت پورت سعید و افسونگری اسکندریه را در خود ندارد.

[یکی از خیابان های تل آویو]
اولش خیال میکرد این بارانها باعث شده من و او گرم نگیریم ... من و تل و آویو. اما بیا، الان که باران قطع شده و آفتاب میتابد ولی تل آویو ... هنوز همان تل آویو است. بین و من و او یک «خندق» فاصله است. درست مثل ساکنانش که بین هرکدامشان با دیگری یک خندق فاصله است. خیال میکنی یک سری جزیرهی جدا افتاده از هماند که هر کدام به صورت خودکفا زندگی میکنند. خیال میکردم نگرانیهای امنیتی باعث شود به یکدیگر متصل باشند ولی وقتی به اطرافم نگاه میکردم و این قیافههای عبوس را (که یک لبخند روی یکیشان نمیبینی) نگاه میکردم، خیالم بخار شد و به هوا رفت.
منظورم یهودیهایی است که در سالن غذاخوری هتل کنارشان نشستم و کارمندهایی که در همان هتل با آنها سروکار داشتم و آدمهای پیادهای که با سرعت در خیابانهای تل آویو راه میرفتند. باید سریع اینجا را ترک کنم.
طبق طرحی که داشتم، و بنا به مقتضیات وضعیت مناطق حکومت خودگردان، باید روز جمعه در غزه میبودم تا بعد از سه روز توقف در آنجا به قدس بروم. از آنجا رفتن به غزه فقط با تاکسی میسر بود، به ذهنم رسید با «موفق» تماس بگیرم؛ همان رانندهای که باید در فرودگاه میآمد دنبالمان ولی ماشینش خراب شد. دوست داشتم پیش از حرف زدن با فلسطینیها در غزه با یکی از عربهای اسرائیل حرف بزنم [منظور از این اصطلاح جعلی، اعرابی است که در مناطق اشغالی سال 1948 زندگی میکنند و به آنها عرب 48 هم گفته میشود. این افراد شناسنامه و پاسپورت اسرائیلی دارند و رژیم صهیونیستی آنها را «شهروند اقلیت در وطن ملی یهود» محسوب میکند.]
شمارهی تلفن همراهش را داشتم. زنگ زدم. گوشی را برداشت و تأکید کرد ساعت ده و نیم جلوی درب هتل خواهد بود. پیش از آنکه موفق برسد، اولین گزارشم برای روزنامه را از طریق فاکس هتل برای روزنامهی «اخبار الیوم» فرستادم.
اسم گزارش را گذاشته بودم: «شرم الشیخ ... طناب نجات». قرار بود در شرم الشیخ مصر، نشستی برای مبازه با تروریسم جهت محافظت از صلح یا ساخت صلح، برگزار شود. عنوان کنفرانس اهمیتی نداشت، مهم دلیل نشست بود که چیزی نبود جز «دادن خاطرجمعی» به اسرائیل، همین و بس. اما مصر که قرار بود این کنفرانس روز چهارشنبه در خاکش برگزار شود اصرار کرد اگر قرار است سازندگان صلح در این کنفرانس شرکت کنند، باید اسم تروریسم از عنوانش حذف شود.
در هر حال حدس زدم تل آویوی که الان در فلجی تعطیلی شنبه است، از یکشنبه مشغول بحث دربارهی این کنفرانس خواهد شد که قرار است اسرائیل در آن روی «صندلی عروس» بنشیند. برایم مهم نبود که چه چیزی برای این کنفرانس وعده خواهند داد، چون همهی نشانهها حاکی از آن بود که اسرائیل در حال حاضر چیزی نمیخواهد جز محو کردن حماس از روی زمین، پس از آنکه (به خیال خودش) موفق شده حکومت خودگردان فلسطین را «رام» کند.
خبر دستگیریای بیهدف و بیحساب و کتاب نیروهای حماس در مناطق تحت کنترل حکومت خودگردان به من (و شاید هم به دیگران) این را میگفت که پلیس حکومت خودگردان میخواهد ثابت کند دستش آلوده به خون اسرائیلیها نیست، ولو اینکه برای اثبات این نیاز باشد 800 نفر که مظنون به عضویت در حماس هستند را دستگیر کند.
دیگر اسرائیل بیشتر از این چه میخواست؟ پلیس حکومت خودگردان ناگهان تبدیل شده بود به یک «پنجهی گربه» که میخواست به قول آن ضرب المثل بگوید: «خودم بلایی را سر خودم میآورم که دشمن همان بلا را سرم نیاورد». به همین دلیل من باید در غزه باشم.
آها، این موفق است که دارد دنبالم میگردد. جانی بیست و چند ساله، کمی چاق، با قدی نسبتا کوتاه. روی صورتش لبخندی است که از وقتی متولد شده با اوست. جوری راه میرود که انگار دارد میپرد. موفق ما را بردار و ببر به غزه.
بابت چیزی که روز فرودگاه پیش آمد عذر خواست و گفت که برای جبران خطای آن روز، امروز با یک مرسدس آمده که خیلی بعید است به او خیانت کند. از من پرسید: عجیب نیست بعد از آن جریان، مرا برای اینکه ببرمتان به غزه انتخاب کنی؟
گفتم: ابدا. تو عربی و اجازهی رسمی داری که با اسرائیلیها کار کنی. پس چرا دلارهای مصری را بریزم در جیب یک راننده تاکسی اسرائیلی؟
با خنده جواب داد: ولی من عملا اسرائیلیام. اوراق شناساییام این را میگوید. به این ترتیب دلارهای شما هم میرود به اسرائیل.
از روان صحبت کردنش و خونسردیاش خوشم آمد و باعث شد بپرسم: موفق، فکر نمیکنی این آرامشی که در خیابانهای تل آویو جاری است با آن تصویر دردناکی که رسانههای اسرائیلی اصرار به نشان دادنش داشتند تعارض دارد؟ من خیال میکردم در چشم همهی ساکنین اسرائیل ترس و اشک ببینم. ولی همچین چیزی به چشمم نمیخورد»
قبل از اینکه جوابم را بدهد بیسیم تاکسیرانی داخل ماشین را خاموش کرد. انگار میترسید صدایش به مقر شرکت تاکسیرانیای که در آن کار میکرد برسد. بعد گفت: «اکثر ساکنین تل آویو، ثروتمندان اسرائیلاند که اروپاییالاصلاند. بعد از جریان [بمبگذاری استشهادی] زیزنگوف واقعا هم دچار خوف و رعب و اشک شدند. ولی آنها که مثل ما نیستند. آنها خیلی در ترس و اشک باقی نمیمانند. به محض اینکه حکومتشان در اطراف مناطق حکومت خودگردان «حصار امنیتی» ایجاد کرد خیالشان تخت شد. تو البته نمیدانی حصار امنیتی چیست، مگر نیم ساعت دیگر که به گذرگاه ایرز رسیدیم خودت با چشم خودت آن را ببینی.
-موفق، حتی اگر حرفت درست باشد، اسرائیلیها نمیترسند که ضربه را از عربهای اسرائیلی بخورند که بدون حصار امنیتی راحت رفت و آمد میکنند؟
موفق اینقدر طولانی به نکتهای که گفتم خندید که خیال کردم حرف بیربط و احمقانهای زدهام. وقتی خنده را تمام کرد گفت: «برادر عاطف، حتی اگر پاسپورت اسرائیلی که اعراب اسرائیل دارند (که من یکی از آنهایم) را ندیده بگیریم، باز هم ماها فقط با قلبمان عربیم. منظورم را گرفتی؟ ما عربهای 48 زبانمان را فروکردهایم در دهانمان و آسه میرویم و آسه میآییم و توان انجام هیچ کاری نداریم. اسرائیل هم این را خوب میداند وگرنه چرا به ما گذرنامهی اسرائیلی داد؟ ما همهی حقوق شهروندان اسرائیل را داریم جز خدمت در نیروهای دفاعی اسرائیل [عنوان رسمی ارتش صهیونیستی]. البته خدمت در پلیس جایز است ولی برای خدمت در ارتش فقط به دُرزیها و بدویها اجازه میدهند [نه به اعراب مسلمان].»
گفتم: «ولی من اینطور میدیدم که اسرائیل مشغول نفاق پراکنی بین عربهای اسرائیل و عربهای مناطق [یعنی عربهایی که در دیگر مناطق فلسطین جز مناطق 1948 زندگی میکنند] است و شما را "شرکای وطن" میخواند. شما را دوست دارد یا جریان چیز دیگری است؟»
گفت: «وقتی از سیاست و مسائل واقعی آن حرف میزنی، بحث دوست داشتن و نفرت داشتن را وسط نیاور. مسئله این است که در روز 29 ماه آینده انتخابات برگزار خواهد شد و عربهای اسرائیل 100 هزار رأی دارند که میتواند دولت پرز و حزب کار را سرنگون کند یا آن را نگه دارد. طبعا وزرایی که از ما تعریف میکنند، دارند از صندلی وزارتشان تعریف میکنند که آن را با چنگ و دندان گرفتهاند.»
ماشین به گذرگاه ایرز نزدیک شد، جایی که اسرائیل را از غزه جدا میکند. من فکر میکردم موفق خودش ما را ببرد داخل غزه ولی او جلوی یک کشیک نگهبانی که دو سرباز اسرائیلی داخلش بودند نگه داشت و گفت: «500 متر که پیاده بروید، پرچم فلسطین و پلیسهای حکومت خودگردان پیدا میشوند. آنجا راحت تاکسی پیدا میکنید. تلفنم را که بلدی. هر وقت خواستی برگردی تل آویو زنگ بزن، خودم را میرسانم همینجا گذرگاه ایرز.»
موفق ما را کنار دو سرباز اسرائیلی پیاده کرد که سن هیچکدامشان بیشتر از بیست سال نبود. مسلسل معروف یوزی اسرائیلی را طوری روی دوششان انداخته بودند که آمادهی شلیک باشد. انگشتشان هم برای مواجهه با هرچیز ناگهان، روی ماشه بود تا در کمتر از یک ثانیه بتوانند عکسالعمل نشان دهند. همانطور که داشتم نزدیک میشدم رو به آنها گفتم: «شالوم». سرباز موبور با زبان انگلیسی گفت: «اوراق شناسایی.»
گذرنامهام را بیرون آوردم، ابراهیم مسلم هم همینطور. خیالشان راحتتر شد و آن سرباز دیگر با لهجه پرسید: «مصری هستید؟» گفتم بله و این هم کارت خبرنگاری بینالمللیمان است.

[معبر ایرز در مرز غزه با مناطق تحت اشغال صهیونیست ها]
پیش از آنکه اجازه دهد از پست بازرسی عبور کنیم، با دقت محتویات چمدان من و همسفرم را بررسی کرد بعد اجازه داد برویم. همینطور که داشتیم آماده میشدیم راهی که موفق گفته بود پانصد متر بیشتر نیست را پیاده برویم؛ به همکارم گفتم: «امور اینجا چقدر ساده است، هیچ پیچیدگی ندارد. آن حصار امنیتی وحشتناکی که موفق حرفش را میزد همین دو تا دانه سرباز بودند؟!»
پنج دقیقه که رفتیم، به سمت چپ پیچیدیم. خودمان را وسط یک مقر نظامی اسرائیل دیدیم که در آمادهباش کامل بود. عجب! پس آن پست بازرسی اول فقط یک جور «تهبندی» بود برای ایست و بازرسی اصلی!
از دور میشد پرچم فلسطین را دید ولی هنوز مسافت بینمان زیاد بود. به ابراهیم گفت: «راهمان را میرویم. اگر یکیشان نگهمان داشت، حداکثر همان کارهایی را میکند که همقطارش کرد چون قطعا تلفنی حرف زدهاند و به اینها گفته است که اوراق شناساییمان کامل است.»
راهمان را رفتیم و به آخرین سرباز اسرائیلی در آخرین دروازه که رسیدیم اوراق شناساییمان را خواست. وقتی فهمید در مأموریت خبرنگاری هستیم، از ما خواست برگردیم پیش اولین سربازی که در ابتدای مقر نشسته است. طبعا چارهای نداشتیم جز اطاعت دستور.
این سربازی که رفتیم سراغش، عینک طبی به چشم داشت و رنگ چهرهاش به عربها میخورد. به عربی هم حرف میزد. وقتی گذرنامه و کارت خبرنگاری بینالمللی را دید رو به من گفت: «ما عملا فقط به خبرنگارها و گردشگرها اجازهی رد شدن میدهیم. ولی چرا سفارتتان برای شما دو نفر از دفتر خبرنگاری دولت اسرائیل معرفینامه نگرفته است؟»
گفتم: «به ما گفتند همین گذرنامه کافی است.»
سرباز با ادب تمام گفت: «شاید خبر ندارند که هر ده دقیقه یک دستور جدید به ما میدهند. طوری که من میروم ناهار و وقتی برمیگردم میبینم دستورالعملهایی که باید اجرا کنم با چیزی که قبل از ناهار اجرا میکردم فرق کرده است! قاعدتا باید برگردید قدس تا معرفینامه بگیرید. میدانید که در قدس باید کجا بروید؟»
گفتم: «البته که نمیدانیم.» دو خبرنگار اروپایی که آنجا بودند را صدا زد و معرفینامههایشان را گرفت و به من داد و گفت: «این معرفینامهها همانهایی است که در تمام طول حضورتان در اسرائیل باید همراهتان باشد.»
بعد رو کرد به آن دو خبرنگار و آدرس دفتر خبرنگاری در قدس را پرسید. وقتی مطمن شد که فهمیدیم که نشانی دفتر در خیابان هلیل، پلاک 37 است، گفت: «میترسم موقعی که باز برگردید دستورات تازهای رسیده باشد» خندهای کرد و مشغول کار خودش شد.»
من دوباره صدایش کردم و درخواست کردم کمکم کند تلفنی پیدا کنم تا با رانندهای که ما را به اینجا آورده بود تماس بگیرم و بخواهم ما را به قدس برگرداند. با دستش به تلفنی که روی میزش بود اشاره کرد و گفت: «نو پرابلم.» [اشکالی ندارد]
موفق هنوز در مسیر تل آویو بود که ماوقع را از من شنید. گفت: اگر همان جایی که پیادهتان کردم بیایید، ده دقیقه بعدش من آنجا خواهم بود. گفتم: دستت درد نکند موفق.
دوباره به آن پرچم فلسطین دور پشت کردیم و بار دیگر با ناامیدی برگشتیم. آن دو سرباز اولی که ما را دیدند پرسیدند: چرا برگشتید؟ داستان را از اولش برایشان گفتم. خیلی تعجب کردند و گفتند: «قدس دور نیست. مساحت شهرها اینجا بیش از یک ساعت نیست. با راننده حرف زدید که برتان گرداند؟»
بعد از جواب دادن، همان سرباز بود که گفت: «دور از اتاقک، آنجا در پارک منتظر باشید.»
میدان انتظار خالی بود. نه کسی داخل میشد نه کسی خارج میشد. فقط یک تاکسی به چشم میخورد که ظاهرا منتظر خبرنگار یا گردشگری بود که از غزه بیاید.
از دور ماشین موفق را دیدیم. این پست بازرسی را طوری ساخته بودند که مشرف بر جادهی پر پیچ و خم بود و ماشینها از دور پیدا بودند طوری که این دو سرباز میتوانستند دستکم از فاصلهی پانصد متری هرکس را نزدیک میشد ببینند. ماشین موفق را دیدیم که میآمد و چراغ جلو را هم روشن کرده بود. وقتی رسید پرسیدم چرا در این کلهی ظهر چراغ را روشن کرده است. قبل از اینکه جواب بدهد یک لحظه یادم افتاد همهی ماشینهایی که موقع آمدن از تل آویو دیدیم هم چراغهایشان روشن بود. موفق گفت: «پلیس راهنمایی و رانندگی دستور داده در طول فصل زمستان چراغهای جلو در طول روز و شب روشن باشد چون مه در طول روز هم باعث تصادفهای زیادی شده است. سؤال دیگری نیست؟» این را گفت و درحالیکه میخندید صندوق عقب ماشین را باز کرد تا چمدانهایمان را بگذاریم.
مسافت بین ایرز و قدس دوبرابر مسافت بین تل آویو و ایرز است. این را موفق طوری برایمان گفت که فهمیدیم یعنی کرایه ضرب در چهار خواهد بود چون یک بار ما را تا قدس خواهد برد و یک بار دیگر به ایرز برخواهد گرداند.
به او گفتم: «خیالت راحت باشد سر کرایه مشکل نخواهیم داشت و ما با طیب خاطر پول را میدهیم. من شخصا از تو خوشم آمده. گمان میکنم حاج ابراهیم هم همین حس را داشته باشد.» حاج ابراهیم هم بلافاصله گفت: «همه قاعدتا موفق را دوست دارند.»
موفق یک ترمز محکم ناگهانی کرد و گفت: «احساسات مصریها خیلی زیباست. شاید ما در نتیجه چیزهایی که سرمان آمده از این احساسات نداریم و شاید هم نمیتوانیم مثل شما احساساتمان را به زبان بیاوریم ولی یک چیز قطعی است و آن اینکه مصر، مفهوم عظیمی در دلهای ماست که با هیچ زبان و عباراتی نمیتوانیم توصیفش کنیم. با وجود سختیای که برایتان در ایرز پیش آمد من خیلی خوشحالم که برگشتم تا با هم به قدس برویم.»
آیا این خوششانسی ما بود که توانسته بودیم این راننده را پیدا کنیم که در روستایی فلسطینی زندگی میکرد که اسم روستا هم مثل تابعیت خودش کاملا اسرائیلی شده بود؟ اینکه او را پیش خودم متهم کرده بودم که جانبدارانه به فلسطینیهای محاصره شده نگاه میکند، ظلم کرده بودم. موقعی که در مسیر قدس بودیم و گفت: کسی که لایق دوست داشتن است او نیست، آن فلسطینی است که در مناطق حکومت خودگردان در محاصره[صهیونیستها] قرار گرفتهاند، آن وقت بود که فهمیدم بدتر از زندان و اعدام آن است که احساساتت زندانی سینهات باشد و حرفت، اسیر دهانت.
او عمدا وسط صحبتهایش با من کلمات عبری به کار نمی برد، بلکه این یک چیز درونیاش شده بود. او در کل روز عبری حرف میزد و وقتی که ساعت ده شب برمیگشت به روستایش و نزد برادرانش، عبای عربیاش را به دوش میانداخت و سجادهاش را پهن میکرد تا نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را یکجا بخواند! او یک «عرب 48» بود، کسانی که نپذیرفته بودند [با رفتن از فلسطین] لقب «آواره» بگیرند و در همان سرزمینی مانده بودند که اجدادشان هم در همانجا به دنیا آمده بودند ولو اینکه هزینهاش آن باشد که گذرنامهای آبی داشته باشد که رویش تصویر شمعدان هفتشاخه یهودی باشد!
فلسطین واقعی که از دوران مدرسه عاشقش بودم و برایش سرود میخواندم کجاست؟
تابولوی جاده اشاره میکرد که مسیر به سمت عسقلان است، البته خواسته بودند عبریاش کنند فلذا نوشته بودند اشکیلون. این هم تابلویی دیگر که به بیت لحم و رام الله و نابلس اشاره دارد. این هم جادهی حیفا و طولکرم و قلقیلیه و جنین. کدام یکی از ما هست که این اسمها را بهتر از اسم همنیمکتیاش در مدرسه حفظ نباشد؟ کدامک یک از ما هست که وقتی استاد زبان عربی در مدرسه مصرع «مؤامرة الأعادی و الصحاب» [توطئه ی دشمنان و دوستان] را تفسیر میکرد، گریه نکرده باشد؟
فلسطین، به سمت تو میآیم ولی با گذرنامهی اسرائیلی. من را به غزه راه نمیدهند چون به دفتر خبرنگاری اسرائیلی نرفتهام. دور آرزوی من و آرزوی تو دیوار کشیدهاند. نمیگذارند طوری تو را مخفیانه در آغوش بگیرم که جوانکی که یوزی به دوش انداخته ما را نبیند. این کوهها و دشتها قدس است که از دور پیداست. چقدر دوست دارم از این ماشین بیرون بپرم و خودم را در آغوش این دشت پرتاب کنم. مطمئنم هیچ بلایی سرم نمیآید. هنوز هم ای شهر من، شهر زیتون، هر کس در تو مجروح شود خونش تمام نمیشود. خدا دعای تو را مستجاب میکند و زندگی تازهای در رگهایش جاری میکند. میخواهند تو را یهودی کنند درحالیکه همهی گنجشکها بر روی درختهایت به عربی آواز میخوانند. ساختمانها را به شکل اروپایی میسازند ولی دست بالا، نهایتا با سنگ عربی توست. هه! خیال میکنند تو پایتخت آنهایی ولی نمیفهمند که تو قاتلین انبیا را لعنت میکنی ولو انکه مقامشان بالا رفته باشد.
شهرکهایشان را بالای کوههایت میسازند. به این کوهها بگو تکان بخورند و آنها را ببلعند. چرا زیبایی خیابانهایت را با اینهایی که سیاه پوشیدهاند و ریشهای کریهشان را بلند کردهاند و کلاههای عجیب و غریب روی سرشان گذاشتهاند زشت میکنی؟
«این گُل همهی شهرهاست» این را موفق گفت و ادامه داد: «ولی این قدس غربی است که یهودیها در آن زندگی میکنند. در قدس شرقی اینقدر خاخام و شهرکنشین به چشم نمیخورد.»

[بخش مرکزی قدس غربی]
****
یک جوان اسرائیلی تنها در دفتر دولتی خبرنگاری نشسته بود. وقتی فهمید برای چه آنجاییم گفت: «ساعت کاری تمام شده است. یکشنبه بیایید.»
گفتیم: «اینطور دو روز ما را از کار میاندازی. جمعه و شنبه. مشکلی پیش میآید استثنائا به ما معرفینامه را بدهی؟»
گفت: «آوو ... مصری هستید؟ باشد، مشکلی نیست.»
پنج دقیقهای معرفینامه را گرفتهایم و دوان دوان رفتیم جایی که موفق منتظرمان بود. بزن برویم ایرز. فقط خدا کند دستورالعمل امنیتی تازهای نداده باشند.
از همان مسیر برگشتیم به ایرز و همان دو سرباز باز آنجا بودند. و همان سرباز «عینکی». بالاخره پشتمان را کردیم به پرچم اسرائیل و رو به پرچم عزیز فلسطین راه افتادیم، با آن چهاررنگش که حکایتگر قصهی ملتی بود که تقدیرش این بود که یک تنه همهی فاکتورهای رنج و بیچارگی را به جای همهی عربها حساب کند!
هرچه نزدیکتر شدیم، پرچم بزرگتر شد. سربازهای حکومت خودگردان فلسطین را دیدیم که پایین پرچم ایستاده بودند و تفنگهای کلاشینکوف روسی در دستشان بود. ولی نیازی نبود مثل «یوزی» آمادهی شلیک باشند.
موقعی که با اولین سرباز فلسطینی رو در رو شدم، اشک همهی صورتم را پوشانده بود و عینکم خیس خیس بود. سرباز بندهی خدا خیال کرد یهودیها اذیتم کردهاند. متوجه نبود که وقتی عاشقی مثل من، پرچم فلسطین را بالای خاکی فلسطینی ببیند یعنی چه. نمیدانست بعضی از آرزوهایی که با آن در پورت سعید شیر خورده و بزرگ شده بودم حالا جلویم در واقعیت محقق شده بود.
ادامه دارد ...
مترجم: وحید خضاب
مطالب مرتبط:

اسم شهرهای فلسطین را خوب حفظند و برایش گریه می کنند و اینقدر مشتاق دیدار فلسطینند، اما دولتشان اینچنین خائن به فلسطین است و ....