هم اکنون عضو شبکه تلگرام رجانیوز شوید
جمعه، 19 ارديبهشت 1404
ساعت 18:57
به روز شده در :

 

 

 

رجانیوز را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

 

شنبه 2 بهمن 1395 ساعت 11:43
شنبه 2 بهمن 1395 11:42 ساعت
2017-1-21 11:43:22
شناسه خبر : 264313

تلاش کرد گردنش را بچرخاند. درد توی سرش پیچید. تمام قدرتش را جمع کرد و به سختی سر چرخاند. قطره های خون از روی پیشانی اش ریختند روی گوشش. دورتادورش را تکه های گچ و میلگردهای کج شده و توده آجرهای شکسته پر کرده بود و شعله های آتش، هرچه را پشت این ها بود میسوزاند و صورتش را گرم میکرد. نفسش تنگ شده بود. صداهایی گنگ و مبهم از پشت دبوارها به گوش میرسید. خواست فریاد بزند و کمک بخواهد. نتوانست. دوباره تلاش کرد. لخته های خون و تکه های شکسته دندان از دهانش بیرون پاشید. به سرفه افتاد. زبانش مثل چوب خشک شده بود. صدای خفه بیل مکانیکی را میشنید. آنچه از دیوارها باقی مانده بود، زیر شنی های سنگین بیل مکانیکی میلرزید. باید مقاومت میکرد. آتش از سمت پاهایش داشت نزدیک میشد. با خود فکر کرد، لباس ضد حریق چقدر میتواند مقاومت کند؟ آتش شعله میکشید و اکسیژن باقی مانده را به سرعت میبلعید. به جایی که از آن صدای کوبیدن و کندن می آمد نگاه کرد. با ناامیدی منتظر بود بیلی یا کلنگی دیوار را سوراخ کند تا هوای تازه وارد شود. همه چیز را از یاد برده بود. تنها چیزی که به خاطر داشت فروریختن کف اتاق بود و سقوط. سعی کرد نفس عمیقی بکشد. دود و بوی سوختگی و گرد و خاک وجودش را پر کرد. داشت خفه می شد. خواست دستش را بالا بیاورد اما ننوانست.  از وقتی تیرآهن افتاده بود روی سینه اش فقط گردن به بالا را حس میکرد. چشمها را بست. یادش آمد که با بقیه کارکنان آتش نشانی، خودش را به محل آتش سوزی رسانده و عملیات را شروع کرده بودند. بیشتر از این چیزی به خاطر نداشت. سعی کرد به یاد بیاورد چه اتفاقی افتاده است. صدای آب که با شدت از سر لوله بیرون میزد و روی شعله های وحشی آتش میریخت اولین چیزی بود که به یادش آمد. یکی فریاد زد:

 

بگیر اون ور احمد! اونجا!

 

و او شلنگ را به آن طرف چرخانده بود. چهره همکارانش یکی یکی آمد جلوی چشمش. جواد، حسن، محمود و او چهار نفری بودند که ماموریت داشتند آتش را در آن قسمت از طبقه نهم مهار کنند. آنجا کارگاه تولید لباس بود و پر بود از پارچه و میزها و چرخ های خیاطی. بدنه پلاستیکی چرخ ها ذوب شده و میله ها و چرخدنده های آن بیرن زده بودند. چوب میزها سوخته بود و فقط چهارپایه فلزی آن دیده میشد. شعله آتش به راحتی همه جا میدوید و همه چیز را در خود میکشید. جواد که برای هدایت بهتر مسیرآب پشت سر احمد ایستاده بود و شلنگ آب را محکم گرفته بود، داد زد:

 

نمیشه! نمیشه!

 

قسمتی از سقف ریخت. تکه های گچ و آجر بود که میریخت روی کلاه ایمنی شان. دود و گردوخاک قاطی شده بودند و غیر از شعله های آتش چیزی دیده نمیشد. همه خودشان را کشیدند کنار . احمد به سقف فرو ریخته نگاه کرد. آتش از آنجا هم بیرون میزد. نمیشد کاری کرد. نیاز به نیروی بیشتری داشتند.شعله ها داشتند اتاق را پر میکردند. نمیشد آنجا را ترک کرد. آتش باید مهار میشد. یکی داد زد:

 

زود باشین، الان کمک می رسه! آب رو بگیر اونجا!

 

و احمد سر شلنگ را گردانده بود. اما همه خوب میدانستند که کاری از دستشان برنمی آید. آتش از در و دیوار بالا میرفت و شعله ورتر میشد. در همین لحظه کف اتاق ترک خورده بود و قبل از اینکه بتوانند کاری بکنند، فرو ریخته و همه کس و همه چیز را در خود کشیده بود.

 

احمد به زور چشمها را باز کرد. توی نور آتش نگاه گرداند. هیچکس نبود. شاید زیر آوار مانده بودند. شاید هنگام سقوط بدنشان به تیرها و میلگردها گرفته و تکه تکه شده بود. بعض گلویش را گرفت.به زحمت سرش را بالا آورد. آتش به پاهایش رسیده بود.  لباس ضد حریق سوراخ شده بود و از همانجا آتش گرفته بود. آتش به نرمی داشت بالا می آمد اما او سوزشی احساس نمیکرد. صدای ضربات و لرزش و همهمه هر لحظه قوی تر و نزدیکتر میشد. حالا بهتر میشد صدای گنگ داد و فریادها را شنید. صدا درست از بالای سرش می آمد. آتش از تن او بالا میکشید و صدا نزدیکتر میشد. دود چشمهاش را سوزاند. آنها رابست و تسلیم شد. خاطراتش خوب و بد یکی یکی یادش می آمد. صدای دختر کوچکش را می شنید:

 

بابا شمعای رو کیکم رو خودم روشن میکنما!

 

و او با لبخند گفته بود:

 

باشه عزیزم ولی مواظب باش! آتیش به هیشکی رحم نمیکنه!

 

بعد چهره پدر، مادر، همسر و تمام کسانی که دوستشان داشت آمد جلوی نظرش. اشک، گرد و خاک و خون را از روی صورتش می شست و میریخت پایین. بوی گوشت سوخته توی سرش پیچید. لباس ضدحریق در مقابل آتش کم آورده بود. داغی آتش هر لحظه به صورتش نزدیکتر میشد. صدای ضربات و بیل مکانیکی و همهمه نزدیک و نزدیکتر می شد. سوزش وحشتناکی توی سینه و گردنش حس کرد. ناگهان تمام صورتش گر گرفت و او با تمام وجود فریاد زد. در همین لحظه قسمتی از دیوار فرو ریخت و صدایی آمد:

 

یکی اینجاس!

 

چند نفر با عجله از شکاف دیوار آمدند تو و دور احمد را گرفتند. یکی با کپسول اطفای حریق، با سرعت بدن شعله ور احمد را خاموش کرد.

 

احمد احساس سبکی میکرد. دیگر هیچ دردی نداشت. به وضوح می دید که چطور جسد سوخته اش را به زحمت از زیر آوار یبرون میکشند و روی برانکار میگذارند. پاهایش چنان سوخته بودند که هنگام جابجایی کنده شدند. احمد دید که یکی خم شد و آنها را برداشت و در حالی که گریه میکرد، کنار حجم ذغال شده ای گذاشت که زمانی بدن او بود.

 

حالا احمد آمبولانسها را میدید که به سرعت در رفت و آمدند. مامورها و بیلهای مکانیکی را میدید که با عجله آوار را کنار میزنند و داد و فریاد میکنند. جرثقیلها و ماموران آتش نشانی روی آنها را میدید که با شعله های آتش میجنگند . انبوه مردمی را می دید که کنار ماشین انتقال خون توی صف ایستاده اند و میدید عده ای دیگر، موبایل هایشان را بالای سر گرفته اند و از این طرف به آن طرف میروند تا فیلم و عکس بگیرند...

 

ابوالقاسم وردیانی - رجانیوز



-

 

 

 

بارگذاری